پارت 32
پارت 32
به پارک رسیدند و روی چمن ها نشستند... اول هر دو در سکوت به ماه کامل ان شب خیره شدند ولی یونجون سکوت را شکست:خب... چرا اینجاییم؟ نگو دلیلی نداره که اصلا باور نمیکنم... سوبین نگاهی به یونجون کرد... چقدر این ادم را دوست داشت... چطور توانست 1 ماه دوری را تحمل کند؟ چطور؟ :نمیخوای حرف بزنی؟ سوبین به ارامی شروع کرد، از اولین روز:من فرشته بودم... فرشته ای که یه ماموریت گرفت، ماموریتی که باید یه پسر افسرده رو شاد میکرد... به اون کمک میکرد تا از ته دل بخنده... این فرشته بالاخره به زمین رسید و به طرف مدرسه راه افتاد.... به کلاس رسید. فهمیده بود اسم اون پسر یونجونه.. از شانس خوبش معلم دقیقا بهش گفت بره و کنار یونجون بشینه... ماموریت من این بود که تو دوباره شاد بشی... و بعد از اینکه تو حالت خوب شد من باید برمیگشتم... با خودم میگفتم زود این کارو تموم کنم و برگردم به دنیای خودم... ولی من از کجا میدونستم ممکنه عاشق این پسر بشم؟ اون روز که پام پیچ خورد تو اومدی کمکم و از اون روز گفتم حالا که باهات دوست شدم ماموریتم رو زود تموم میکنم... تو کنارم موندی، ولی هنوز اونقدر باهات صمیمی نبودم که بتونم ازت خیلی چیزا بدونم...اون شب که پیشم موندی و من بهت گفتم پس خانوادت چی؟ و بعد تو مثل ابر بهار گریه کردی... احساس کردم مشکلت با خانوادته.. ولی باید مطمعن میشدم... نمیتونستم فقط بر حسب افکار خودم کارم رو شروع کنم... ولی تو هم نم پس نمیدادی... مثل یه صدف که نمیخواد فاش کنه داخلش مروارید هست، تو هم نمیخواستی رازتو فاش کنی... یونجون شوک زده فقط به سوبین خیره شده بود.. شنیده بود که فرشته ها افسانه هستند ولی...
به پارک رسیدند و روی چمن ها نشستند... اول هر دو در سکوت به ماه کامل ان شب خیره شدند ولی یونجون سکوت را شکست:خب... چرا اینجاییم؟ نگو دلیلی نداره که اصلا باور نمیکنم... سوبین نگاهی به یونجون کرد... چقدر این ادم را دوست داشت... چطور توانست 1 ماه دوری را تحمل کند؟ چطور؟ :نمیخوای حرف بزنی؟ سوبین به ارامی شروع کرد، از اولین روز:من فرشته بودم... فرشته ای که یه ماموریت گرفت، ماموریتی که باید یه پسر افسرده رو شاد میکرد... به اون کمک میکرد تا از ته دل بخنده... این فرشته بالاخره به زمین رسید و به طرف مدرسه راه افتاد.... به کلاس رسید. فهمیده بود اسم اون پسر یونجونه.. از شانس خوبش معلم دقیقا بهش گفت بره و کنار یونجون بشینه... ماموریت من این بود که تو دوباره شاد بشی... و بعد از اینکه تو حالت خوب شد من باید برمیگشتم... با خودم میگفتم زود این کارو تموم کنم و برگردم به دنیای خودم... ولی من از کجا میدونستم ممکنه عاشق این پسر بشم؟ اون روز که پام پیچ خورد تو اومدی کمکم و از اون روز گفتم حالا که باهات دوست شدم ماموریتم رو زود تموم میکنم... تو کنارم موندی، ولی هنوز اونقدر باهات صمیمی نبودم که بتونم ازت خیلی چیزا بدونم...اون شب که پیشم موندی و من بهت گفتم پس خانوادت چی؟ و بعد تو مثل ابر بهار گریه کردی... احساس کردم مشکلت با خانوادته.. ولی باید مطمعن میشدم... نمیتونستم فقط بر حسب افکار خودم کارم رو شروع کنم... ولی تو هم نم پس نمیدادی... مثل یه صدف که نمیخواد فاش کنه داخلش مروارید هست، تو هم نمیخواستی رازتو فاش کنی... یونجون شوک زده فقط به سوبین خیره شده بود.. شنیده بود که فرشته ها افسانه هستند ولی...
۳.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.