سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 10
شاهزاده جونکوک که فقط به دنباله چیزیه کوچکی بود تا پادشاه لندن را اذیت کنه و آرامش اش را بهم بریزه این بهترین راه بود برایش تا دشمنی که دارن علیه آن ها تمام کند
آنائل : چرا ساکت شدی
جونکوک : باید بگوی شما چرا ساکت شدین ادبی کسی برایتان نشان نداده هست
آنائل : همین ادبی که تو داری کافیست اصلا تو کی هستی
جونکوک با لحن جدی و عصبی اش گفت
جونکوک : کافیست دیگر چیزی نگو
آنائل صورت اش را به طرفه شیشه قطار چرخاند و گل اش را بو میکرد
شاهزاده جونکوک در فکری فروع رفته بود با بردن این دوشیزه به قصر اش میتوانست خیلی چیز ها را به دست بیاورد
با صدای کسی که همراه اش آماده بود از فکرهایش آماد
بیرون
آرژان دهن اش را نزدیکه گوشه شاهزاده جونکوک کرد گفت
آرژان : بدون هیچ اطلاعاتی میروم ایتالیا
شاهزاده جونکوک نگاهی به آنائل کرد و گفت
جونکوک : نگران نباش هدیه ای با خودم برای پادشاه میبرم تا از شدته خوشحالی اش کاری هم نکند
آرژان کمی عقب رفت و برایش تعظیمی کرد و دوباره از آنجا رفت
آنائل همش از زیر چشمی به شاهزاده جونکوک نگاه میکرد اما شاهزاده جونکوک برعکس آنائل فقط به برگ های که تو دست اش بود خیره شده بود
آنائل
« چقدر مغرور هست حتا اسم اش هم را بهم نگفت من که دیگر دختره پادشاه هستم مگر نباید همه بهم احترام بزارند دایه ام که میگفت به پادشاه همه احترام میزارند »
ساعت ها در این وقت گذشت دیگه آفتاب داشت غروب میکرد آنائل که تمام مدت بیرون خیره شده بود با دیدن غروب افتاب زود رو به شاهزاده کرد
آنائل : این آفتاب چرا میرود بهشان بگو که نرود جلو اش را بگیر
جونکوک بر کنجه لب اش خنده ای کرد
و با لحنه جدی اش گفت
جونکوک : مگر نمی فهمید که آفتاب دارد غروب میکند
آنائل : غروب دیگر چه است
شاهزاده تعجبی کرد از اینکه چرا این چیزی نمی فهمد
مگر کجا بود ؟
جونکوک : دیگر شب میشود و آفتاب میرود
آنائل نگاه غمگینی را به طرفش غروب آفتاب داد و به صندلی اش تیکه داد تو این چند لحظه ای که با آن شاهزاده حرف میزد ناگهان همه چیز را فراموش کرده بود زندگی اش و حال وضع خرابش
با خودش فکر میکرد بعد از اینکه این قطار وایستاد کجا برود اصلا این کجا دارد میرود با لحنه غمگینی گفت
آنائل : ما داریم کجا میرویم
با جدیت اش گفت
جونکوک : مگر نمیدانی
آنائل : اگر میدانستم از تو می پرسیدم
جونکوک : ایتالیا
آنائل : آن جا کجاست
جونکوک : تو چیزی نمیدانی یا خودت را به نادانی زده ای
آنائل عصبی شد مگر میدانست از او میپرسید
آنائل : تیکه ای از بدنت کم میشود که به سوالاتم جواب بدهی اگر
تا میخواست چیزی بگوید شاهزاده جونکوک نذاشت ادامه حرفش را بزند
جونکوک : دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
آنائل : بخواهی هم دیگر با تو حرف نمیزنم .........
پارت 10
شاهزاده جونکوک که فقط به دنباله چیزیه کوچکی بود تا پادشاه لندن را اذیت کنه و آرامش اش را بهم بریزه این بهترین راه بود برایش تا دشمنی که دارن علیه آن ها تمام کند
آنائل : چرا ساکت شدی
جونکوک : باید بگوی شما چرا ساکت شدین ادبی کسی برایتان نشان نداده هست
آنائل : همین ادبی که تو داری کافیست اصلا تو کی هستی
جونکوک با لحن جدی و عصبی اش گفت
جونکوک : کافیست دیگر چیزی نگو
آنائل صورت اش را به طرفه شیشه قطار چرخاند و گل اش را بو میکرد
شاهزاده جونکوک در فکری فروع رفته بود با بردن این دوشیزه به قصر اش میتوانست خیلی چیز ها را به دست بیاورد
با صدای کسی که همراه اش آماده بود از فکرهایش آماد
بیرون
آرژان دهن اش را نزدیکه گوشه شاهزاده جونکوک کرد گفت
آرژان : بدون هیچ اطلاعاتی میروم ایتالیا
شاهزاده جونکوک نگاهی به آنائل کرد و گفت
جونکوک : نگران نباش هدیه ای با خودم برای پادشاه میبرم تا از شدته خوشحالی اش کاری هم نکند
آرژان کمی عقب رفت و برایش تعظیمی کرد و دوباره از آنجا رفت
آنائل همش از زیر چشمی به شاهزاده جونکوک نگاه میکرد اما شاهزاده جونکوک برعکس آنائل فقط به برگ های که تو دست اش بود خیره شده بود
آنائل
« چقدر مغرور هست حتا اسم اش هم را بهم نگفت من که دیگر دختره پادشاه هستم مگر نباید همه بهم احترام بزارند دایه ام که میگفت به پادشاه همه احترام میزارند »
ساعت ها در این وقت گذشت دیگه آفتاب داشت غروب میکرد آنائل که تمام مدت بیرون خیره شده بود با دیدن غروب افتاب زود رو به شاهزاده کرد
آنائل : این آفتاب چرا میرود بهشان بگو که نرود جلو اش را بگیر
جونکوک بر کنجه لب اش خنده ای کرد
و با لحنه جدی اش گفت
جونکوک : مگر نمی فهمید که آفتاب دارد غروب میکند
آنائل : غروب دیگر چه است
شاهزاده تعجبی کرد از اینکه چرا این چیزی نمی فهمد
مگر کجا بود ؟
جونکوک : دیگر شب میشود و آفتاب میرود
آنائل نگاه غمگینی را به طرفش غروب آفتاب داد و به صندلی اش تیکه داد تو این چند لحظه ای که با آن شاهزاده حرف میزد ناگهان همه چیز را فراموش کرده بود زندگی اش و حال وضع خرابش
با خودش فکر میکرد بعد از اینکه این قطار وایستاد کجا برود اصلا این کجا دارد میرود با لحنه غمگینی گفت
آنائل : ما داریم کجا میرویم
با جدیت اش گفت
جونکوک : مگر نمیدانی
آنائل : اگر میدانستم از تو می پرسیدم
جونکوک : ایتالیا
آنائل : آن جا کجاست
جونکوک : تو چیزی نمیدانی یا خودت را به نادانی زده ای
آنائل عصبی شد مگر میدانست از او میپرسید
آنائل : تیکه ای از بدنت کم میشود که به سوالاتم جواب بدهی اگر
تا میخواست چیزی بگوید شاهزاده جونکوک نذاشت ادامه حرفش را بزند
جونکوک : دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
آنائل : بخواهی هم دیگر با تو حرف نمیزنم .........
۲.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.