★♪„[ᴊᴋ]”♪★
★♪„[ᴊᴋ]”♪★
#تکپارتی_درخواستی
[وقتی کتک میزد و ..]
با لبخند بیجونی جسم بی روح خودش رو تو آینه مشاهده کرد! با اشک هایی که از چشماش میبارید خودش رو تار میدید.
صدای در اتاق توجهش رو به خودش جلب کرد.
اشکاش رو پاک کرد و به کاور کردن کبودی های روی بدنش ادامه داد..
در اتاق باز شد و با شک شدن جئون مواجه شد!
زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و پوزخند بی حسی زد و به کاور کردن ادامه داد.
جئون بدون هیچ مکثی از اتاق بیرون زد!
دست از کاور کردن برداشت و لب زد
روکآ : انقدر براش ارزش دارم!..
خود به خود اشکاش جاری میشدن و راهی برای جلوگیری ازشون نداشت.
از این حالش متنفر بود،البته یه عادت شده بود براش!
با عذاب وجدان از خونه زد بیرون و سوار ماشینش شد!
یاد اتفاقات دیشب شد..به خودش لعنتی فرستاد و به کیم زنگ زد
تهیونگ :باز چیکار کردی کوک ؟
با صدای بی حال و ناراحت لب زد
کوک :از قصد نبود !
کیم که متوجه گند کاری جئون شده بود با پوفی که کشید جواب جئون رو با عصبانیت داد..
تهیونگ :داروهات ؟ استفادشون نمیکنی نه ؟
از سر بی حوصلگی پوفی کشید و لب زد
کوک :نیازی بهش ندارم !
تماسو روش قطع کرد ! آهی کشید و به سمت گل فروشی که جدید باز شده بود رفت.
یک دست گل غول پیکری رو خرید. بچه هایی که در پیاده رو بودند با دیدن اون گل جیغ بلندی کشیدن که باعث شد جئون از این صدای آزار دهنده عصبی بشه !
خواست به اون بچه ی تخس چیزی بگه که متوجه این شد زمان داره مثل برق و باد از دستش میره. با عجله به سمت خونه روند و ماشینو تو پارکینگ گذاشت و به سمت اتاق مشترکشون رفت !
بعداز باز کردن در اتاق با جسم خواب روکآ مواجه شد. با لبخند به سمتش رفت و کنارش دراز کشید.. تک تک اجزای صورتش رو میبوسید و نوازشش میکرد!
با تکون خوردن های روکآ متوجه بیدارشدنش شد،با ترس به عقب تخت رفت و به پایین افتاد
با گریه لب زد
روکآ : نز...نزدیکم نیا،لطفا !
گریش شدت پیدا کرد و همین قلبش رو به درد میاورد!
#تکپارتی_درخواستی
[وقتی کتک میزد و ..]
با لبخند بیجونی جسم بی روح خودش رو تو آینه مشاهده کرد! با اشک هایی که از چشماش میبارید خودش رو تار میدید.
صدای در اتاق توجهش رو به خودش جلب کرد.
اشکاش رو پاک کرد و به کاور کردن کبودی های روی بدنش ادامه داد..
در اتاق باز شد و با شک شدن جئون مواجه شد!
زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و پوزخند بی حسی زد و به کاور کردن ادامه داد.
جئون بدون هیچ مکثی از اتاق بیرون زد!
دست از کاور کردن برداشت و لب زد
روکآ : انقدر براش ارزش دارم!..
خود به خود اشکاش جاری میشدن و راهی برای جلوگیری ازشون نداشت.
از این حالش متنفر بود،البته یه عادت شده بود براش!
با عذاب وجدان از خونه زد بیرون و سوار ماشینش شد!
یاد اتفاقات دیشب شد..به خودش لعنتی فرستاد و به کیم زنگ زد
تهیونگ :باز چیکار کردی کوک ؟
با صدای بی حال و ناراحت لب زد
کوک :از قصد نبود !
کیم که متوجه گند کاری جئون شده بود با پوفی که کشید جواب جئون رو با عصبانیت داد..
تهیونگ :داروهات ؟ استفادشون نمیکنی نه ؟
از سر بی حوصلگی پوفی کشید و لب زد
کوک :نیازی بهش ندارم !
تماسو روش قطع کرد ! آهی کشید و به سمت گل فروشی که جدید باز شده بود رفت.
یک دست گل غول پیکری رو خرید. بچه هایی که در پیاده رو بودند با دیدن اون گل جیغ بلندی کشیدن که باعث شد جئون از این صدای آزار دهنده عصبی بشه !
خواست به اون بچه ی تخس چیزی بگه که متوجه این شد زمان داره مثل برق و باد از دستش میره. با عجله به سمت خونه روند و ماشینو تو پارکینگ گذاشت و به سمت اتاق مشترکشون رفت !
بعداز باز کردن در اتاق با جسم خواب روکآ مواجه شد. با لبخند به سمتش رفت و کنارش دراز کشید.. تک تک اجزای صورتش رو میبوسید و نوازشش میکرد!
با تکون خوردن های روکآ متوجه بیدارشدنش شد،با ترس به عقب تخت رفت و به پایین افتاد
با گریه لب زد
روکآ : نز...نزدیکم نیا،لطفا !
گریش شدت پیدا کرد و همین قلبش رو به درد میاورد!
۱۷.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.