پارت ۳۰ دیدار ناگهانی( پارت آخر)
دیدار ناگهانی
پارت:۳۰(آخر)
یوجین ویو:روز عروسی ا.ت بهترین روز زندگی من بود الان میگید چرا خب...درسته اون روز روز عروسی من نبود و روز عروسی ا.ت بود ولی اون روز من موفق شدم همه اعضای بی تی اس رو ببینم و باهاشون دوست بشم و الان شمارشونو دارم(ادمین:اینو همینطوری نوشتم مثلاً برا زیبایی داستان😐✨)
خلاصه که اون شب همه زدن و رقصیدن و یجی و یونا هم ***شون از حسادت پاره شد و بله اونا هم دعوت بودن اما قصه ما هنوز تموم نشده(دلتون خنک شددددددددد؟؟)
(نکته:یوجین با یجی رل زد ولی یجی هنوزم در حال سوزش بود)
*چند ماه بعد*
(تو خونه تهیونگ و ا.ت)
ا.ت ویو:
تهیونگ نشسته بود داشت به تلویزیون نگا میکرد منم سرم رو زانوش بود یکم بعد رفتم به غذا که رو گاز بود یه سری بزنم که یهو کرم درونم فعال شد اومدم و کنترل رو از دست تهیونگ گرفتمو تلویزیون رو خاموشش کردم که یهو تهیونگ گف
_داری کرم میریزی؟
+آره
_اوکی خودت خواستی
ا.ت همینطور داشت میدوید که یهو وایساد و آروم نشست
_ها چیه نتونستی زیاد بدوعی و خسته شدی
+نه راستش شکمم یهو درد گرفت
_(کنار ا.ت نشست رو پا)تنبل شدیا پس قبلاً چطور اون همه راهو از دستم فرار کردی ولی این دفعه دو قدم نتونستی بدوعی
(نکته:ا.ت داش از کنار آشپزخونه رد میشد و آشغالا هم کنار آشپزخونه بودن تو یه قاب که مثلاً جناب تهیونگ بندازتشون بیرون که ننداخت بود )
+نه(داشت توضیح میداد که بخاطر بوی آشغالا رفت تو دستشویی و بالا آورد)
_ا.ت حالت خوبه؟
+ا.اره خوبم
_نیستی
+هستم ببی(که یهو دوباره بالا آورد)
_بیا بریم بیمارستان
+موافقم
(رفتن بیمارستان و همه چیو به دکتری که اونجا بود گفتن علامت دکتر∆)
∆خب خانم شما به احتمال زیاد باردارین و این میتونه نشونه ای ازش باشه اما بازم آزمایش میگیریم ازتون
+چشم
(نتیجه آزمایش رو بهشون دادن بیرون بیمارستان بودن)
+ت.ت.تهیونگ(نتیجه آزمایش رو بهش نشون داد)
+ا.این ینی
_ینی دارم بابا میشممم
+و منم مامان
_ا.ت مرسییی (بغلش گرفت و تو هوا چرخوندش)
و همو بغل کردن
*پرش زمانی به ۹ ماه بعد که بچه به دنیا اومد*(نکته:بچه دختر بود و اسمش مینسو بود)
_اخی چه نازه
+معلومه که هس به باباش رفته
_(لبخند)
(یکم پرش زمانیا زیاد شدن ولی خب...)
*پرش زمانی به چند ماه بعد*
ا.ت ویو:
داشتم به مینسو غذا میدادم که یهو گف
مینسو:با...ب.ا
+تهیونگاااا
_ب.بله چیزی شده(با ترس و استرس)
+دیدی مینسو چی گففف
_نه مگه چی گف
+اولین کلمه ای که گف بابا بوددد
_وایی عزیزممم (مینسو رو گرفت بغلش)پس بابایی رو خیلی دوسش داری که اول اسمشو گفتی
+(لبخند)
خب این بود قصه ما:)
بیا پایین
پایین تر
و تمام رسیدی
خب اینم از فیکمون بلاخره تمام شد🥲
پارت:۳۰(آخر)
یوجین ویو:روز عروسی ا.ت بهترین روز زندگی من بود الان میگید چرا خب...درسته اون روز روز عروسی من نبود و روز عروسی ا.ت بود ولی اون روز من موفق شدم همه اعضای بی تی اس رو ببینم و باهاشون دوست بشم و الان شمارشونو دارم(ادمین:اینو همینطوری نوشتم مثلاً برا زیبایی داستان😐✨)
خلاصه که اون شب همه زدن و رقصیدن و یجی و یونا هم ***شون از حسادت پاره شد و بله اونا هم دعوت بودن اما قصه ما هنوز تموم نشده(دلتون خنک شددددددددد؟؟)
(نکته:یوجین با یجی رل زد ولی یجی هنوزم در حال سوزش بود)
*چند ماه بعد*
(تو خونه تهیونگ و ا.ت)
ا.ت ویو:
تهیونگ نشسته بود داشت به تلویزیون نگا میکرد منم سرم رو زانوش بود یکم بعد رفتم به غذا که رو گاز بود یه سری بزنم که یهو کرم درونم فعال شد اومدم و کنترل رو از دست تهیونگ گرفتمو تلویزیون رو خاموشش کردم که یهو تهیونگ گف
_داری کرم میریزی؟
+آره
_اوکی خودت خواستی
ا.ت همینطور داشت میدوید که یهو وایساد و آروم نشست
_ها چیه نتونستی زیاد بدوعی و خسته شدی
+نه راستش شکمم یهو درد گرفت
_(کنار ا.ت نشست رو پا)تنبل شدیا پس قبلاً چطور اون همه راهو از دستم فرار کردی ولی این دفعه دو قدم نتونستی بدوعی
(نکته:ا.ت داش از کنار آشپزخونه رد میشد و آشغالا هم کنار آشپزخونه بودن تو یه قاب که مثلاً جناب تهیونگ بندازتشون بیرون که ننداخت بود )
+نه(داشت توضیح میداد که بخاطر بوی آشغالا رفت تو دستشویی و بالا آورد)
_ا.ت حالت خوبه؟
+ا.اره خوبم
_نیستی
+هستم ببی(که یهو دوباره بالا آورد)
_بیا بریم بیمارستان
+موافقم
(رفتن بیمارستان و همه چیو به دکتری که اونجا بود گفتن علامت دکتر∆)
∆خب خانم شما به احتمال زیاد باردارین و این میتونه نشونه ای ازش باشه اما بازم آزمایش میگیریم ازتون
+چشم
(نتیجه آزمایش رو بهشون دادن بیرون بیمارستان بودن)
+ت.ت.تهیونگ(نتیجه آزمایش رو بهش نشون داد)
+ا.این ینی
_ینی دارم بابا میشممم
+و منم مامان
_ا.ت مرسییی (بغلش گرفت و تو هوا چرخوندش)
و همو بغل کردن
*پرش زمانی به ۹ ماه بعد که بچه به دنیا اومد*(نکته:بچه دختر بود و اسمش مینسو بود)
_اخی چه نازه
+معلومه که هس به باباش رفته
_(لبخند)
(یکم پرش زمانیا زیاد شدن ولی خب...)
*پرش زمانی به چند ماه بعد*
ا.ت ویو:
داشتم به مینسو غذا میدادم که یهو گف
مینسو:با...ب.ا
+تهیونگاااا
_ب.بله چیزی شده(با ترس و استرس)
+دیدی مینسو چی گففف
_نه مگه چی گف
+اولین کلمه ای که گف بابا بوددد
_وایی عزیزممم (مینسو رو گرفت بغلش)پس بابایی رو خیلی دوسش داری که اول اسمشو گفتی
+(لبخند)
خب این بود قصه ما:)
بیا پایین
پایین تر
و تمام رسیدی
خب اینم از فیکمون بلاخره تمام شد🥲
۱۰.۲k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.