گس لایتر/ پارت ۵۹
از زبان جونگکوک:
من و بایول پیش دوست اوما ایستاده بودیم و مشغول حرف زدن بودیم... دیدم که بورام از پله ها پایین اومد... بایول چشمش به بورام افتاد... دستشو بلند کرد و به بورام اشاره داد... بورام هم دید و به سمت ما اومد... از نگرانی به اوما نگاهی انداختم... اونم متوجه شد...
از زبان نایون:
تشویش رو از چشماش خوندم... برای لحظه ای احساس کردم همه چیز تقصیر منه... این منم که باعث این همه استرس و تشویش خاطر عزیزترینم شدم...
بورام که پیش ما رسید بایول با تبسم ملایمی روی لبهاش گفت: من دنبالت گشتم... نبودی!
بورام مکثی کرد... مشخص بود جوابی نداره... ازش پیشی گرفتم و به بایول جواب دادم... گفتم: میخواست تلفنشو جواب بده ولی صدای موزیک نمیذاشت برای همین فرستادمش توی اتاق خودم با تلفنش صحبت کنه!...
بایول سری تکون داد و تایید کرد...
از زبان جونگکوک:
با جواب اوما خیالم راحت شد... میخواستم از این زن ها فاصله بگیرم و کمی آرامش بگیرم... اونا مجددا مشغول صحبت با هم شدن... به سمت آبا و آقای داجونگ رفتم تا کمی درباره شرکت باهاشون صحبت کنم... هیونو هم پیششون بود...
از زبان بورام:
وقتش رسیده نقشمو به ثمر برسونم... هم با بایول آشنا شده بودم... هم اینکه جونگکوک از ما دور شده بود... بین حرفامون که به بحث کار کشیده شده بود به بایول گفتم: راستش خیلی دلم میخواد توی یه شرکت معتبر کار کنم چون رزومه ی کاری خوبی دارم... توی کارم موفق بودم... ولی برگشتن به کره به خاطر اوما باعث شد شغل خوبی که توی سوییس داشتم رو رها کنم...
بایول که خوب به حرفام گوش میداد گفت: خب خیلی حیف شده که نتونستی به کارت ادامه بدی... ولی شاید من بتونم کمکت کنم
بورام: چه کمکی؟
بایول: با آبا صحبت میکنم... رزومت رو هم بهش نشون میدم... حتما مسئولیتی مناسب با سابقت توی شرکت خودمون میتونه بهت بده
بورام: واقعا؟ عالیه... خیلی خوشحالم کردی!!... اگر اینطوری بشه حتما برات جبران میکنم چون خیلی به کار نیاز دارم
بایول: بله میشه... چرا نشه... حتما با آبا صحبت میکنم فردا خبرشو بهت میدم....
عالی شد!!
بایول باورم کرد!
حالا یه قدم دیگه به جونگکوک نزدیک شدم...
از زبان نویسنده:
شب عجیبی بود!... اتفاقات پیش بینی نشده ای رخ داد...
بایول عزیز!... بایول بی گناه!...
کسیکه بازیچه شده بود... کسیکه قربانی عشق و اعتمادش بود... کسیکه قربانی قلب رئوفش بود...
چی میشد سرنوشتش؟ ....
تقدیر چی براش رقم میزنه؟!!... مشخص نیست!...
از زبان جونگکوک:
همگی به اوما کادوهاشون رو تقدیم کردن... من و بایول هم برای اوما یه دستبند خیلی خاص از برند بولگاری آماده کرده بودیم... با دیدنش خیلی خوشحال شد... بعد از اون مهمونی به اتمام رسید و مهمونا رفتن... فقط اوما و آبا... و من و بایول موندیم... آبا گفت: من خیلی خستم... میرم میخوابم...
من و بایول پیش دوست اوما ایستاده بودیم و مشغول حرف زدن بودیم... دیدم که بورام از پله ها پایین اومد... بایول چشمش به بورام افتاد... دستشو بلند کرد و به بورام اشاره داد... بورام هم دید و به سمت ما اومد... از نگرانی به اوما نگاهی انداختم... اونم متوجه شد...
از زبان نایون:
تشویش رو از چشماش خوندم... برای لحظه ای احساس کردم همه چیز تقصیر منه... این منم که باعث این همه استرس و تشویش خاطر عزیزترینم شدم...
بورام که پیش ما رسید بایول با تبسم ملایمی روی لبهاش گفت: من دنبالت گشتم... نبودی!
بورام مکثی کرد... مشخص بود جوابی نداره... ازش پیشی گرفتم و به بایول جواب دادم... گفتم: میخواست تلفنشو جواب بده ولی صدای موزیک نمیذاشت برای همین فرستادمش توی اتاق خودم با تلفنش صحبت کنه!...
بایول سری تکون داد و تایید کرد...
از زبان جونگکوک:
با جواب اوما خیالم راحت شد... میخواستم از این زن ها فاصله بگیرم و کمی آرامش بگیرم... اونا مجددا مشغول صحبت با هم شدن... به سمت آبا و آقای داجونگ رفتم تا کمی درباره شرکت باهاشون صحبت کنم... هیونو هم پیششون بود...
از زبان بورام:
وقتش رسیده نقشمو به ثمر برسونم... هم با بایول آشنا شده بودم... هم اینکه جونگکوک از ما دور شده بود... بین حرفامون که به بحث کار کشیده شده بود به بایول گفتم: راستش خیلی دلم میخواد توی یه شرکت معتبر کار کنم چون رزومه ی کاری خوبی دارم... توی کارم موفق بودم... ولی برگشتن به کره به خاطر اوما باعث شد شغل خوبی که توی سوییس داشتم رو رها کنم...
بایول که خوب به حرفام گوش میداد گفت: خب خیلی حیف شده که نتونستی به کارت ادامه بدی... ولی شاید من بتونم کمکت کنم
بورام: چه کمکی؟
بایول: با آبا صحبت میکنم... رزومت رو هم بهش نشون میدم... حتما مسئولیتی مناسب با سابقت توی شرکت خودمون میتونه بهت بده
بورام: واقعا؟ عالیه... خیلی خوشحالم کردی!!... اگر اینطوری بشه حتما برات جبران میکنم چون خیلی به کار نیاز دارم
بایول: بله میشه... چرا نشه... حتما با آبا صحبت میکنم فردا خبرشو بهت میدم....
عالی شد!!
بایول باورم کرد!
حالا یه قدم دیگه به جونگکوک نزدیک شدم...
از زبان نویسنده:
شب عجیبی بود!... اتفاقات پیش بینی نشده ای رخ داد...
بایول عزیز!... بایول بی گناه!...
کسیکه بازیچه شده بود... کسیکه قربانی عشق و اعتمادش بود... کسیکه قربانی قلب رئوفش بود...
چی میشد سرنوشتش؟ ....
تقدیر چی براش رقم میزنه؟!!... مشخص نیست!...
از زبان جونگکوک:
همگی به اوما کادوهاشون رو تقدیم کردن... من و بایول هم برای اوما یه دستبند خیلی خاص از برند بولگاری آماده کرده بودیم... با دیدنش خیلی خوشحال شد... بعد از اون مهمونی به اتمام رسید و مهمونا رفتن... فقط اوما و آبا... و من و بایول موندیم... آبا گفت: من خیلی خستم... میرم میخوابم...
۱۸.۴k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.