فیک جنون
پارت۲۱::::::::::
فردای اون شب خاک سپاری جیمین بود
از ماشین پیاده شدم رفتم کنار یونگی و نامجون وایستادم
هوا ابری بود و آسمون خاکستری رنگ
همه منتظر بودن الان گریه کنم
ولی من به خودم قول داده بودم
روی زانو هام نشستم دستی روی خاک کشیدم و بعد بغضی که توی گلوم موج میزد رو با سختی قورت دادم و از روی زانوم بلند شدم کلاهمو روی سرم گذاشتم و به سمت ماشین رفتم
میتونستم نگاه های تعجب بار یونگی و نامجون رو حس کنم که از بی ری اکشن بودن من سنگ کب کرده بودن
خوب یونگی که جیمین رو زیاد نمیشناخت و نامجون هم زیاد با جیمین حرف نمیزد
ولی من دم به دیقه کنار اون بودم
این براشون عجیب بود که حتی یک قطره ام اشکم نریختم
ولی مشکل این بود اگه یک قطره اشک میریختم دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
اون موقع کل بغض هایی که توی این سال ها گلوم رو پر کرده بود بیرون میریخت و دیگه قابل کنترل نبود
۲ روز بعد
توی این دو روز نه چیزی خورده بودم و نه چیزی گفته بودم کل روز رو توی اتاق میشستم و به یک نقطه خیره میشدم و به جیمین فکر میکردم
شب شده بود در حالی که روی صندلی نشسته بودم و به تاریکی مطلق خیره شده بودم در اتاق باز شد
انتظار نداشتم اون بیاد
یکی از دوست های قدیمیم هلن خیلی وقت بود ندیده بودمش آخرین بار دوران دبیرستان بود اگه در حالت عادی بودم الان توی بغلش پریده بودم ولی الان حتی نمی تونستم کمی لبخند بزنم و جواب سلامش رو بدم
چراغ رو روشن کرد و باعث شد چشامو چند ثانیه ببندم
بعد شروع کرد
☆نمیخوای دوستتو بغل کنی؟
+نه ببخشید ولی بهتره بری من حالم اصلا خوب نیست
☆اومدم یکم حرف بزنیم بهش نیاز داری
بعد اومدتو و در رو بست
☆اگه نامجون و یونگی خبرم نمیکردن همین یه کلمه ام قرار نبود حرف بزنی نه؟
+نه
☆چرا انقد خودتو ناراحت میکنی یه زیر دست ساده بوده دیگه
+کاش ساده بود
روی تخت روبروی من نشت و شروع به سوال پیچ کردن کرد
☆باهاش خوابیده بودی؟
+نه
☆بوسیدیش؟
+آره
☆دوسش داشتی؟
+انقد سوال نکن
در حالی که داشت کتش رو به چوب لباسی آویزون میکرد حرف میزد
☆خب چرا جای گزینش نمی کنی
+با کی
☆یونگی
بعد نیش خندی از روی درد زدم
☆تو خیلی وقته تنهایی یکم دست بردار با یکی رابطه داشته باش دختر
بعد یه نگاهی بهش کردم که ینی خفه شه
☆دوباره اون نگاهای ترس ناک؟ به کی بیشتر از این نگاها میکنی بیچاره اون
+خودم
بعد چند ثانیه سکوت از روی بی حرفی و کمی تعجب از جواب من فقط یک کلمه گفت
☆اوهوم
بعد سیگارشو در آورد و با حرکت دست بهم تاعرف کرد
+نمیخوام
در حالی که میومد جلو تا فندکشو بده به من که براش سیگارشو روشن کنم حرف میزد
☆هنوزم نمیکشی مگه میشه رز سیاه باشی بعد سیگار نکشی چه طور مافیایی هستی تو
فندکش رو گرفتم و زیر سیگارش بردم
+میدونی .ساغی هیچ وقت خودش موتاد نمیشه
بعد سیگار رو توی دهانش گذاشت و پکی عمیق کشید
☆خودت بهم بگو اینجا بودنم کمکی بهت میکنه؟
+نه بهتره بری خودم باهاش کنار میام
☆خیل خوب
بعد کتش رو برداشت و بیرون رفت
فردای اون شب خاک سپاری جیمین بود
از ماشین پیاده شدم رفتم کنار یونگی و نامجون وایستادم
هوا ابری بود و آسمون خاکستری رنگ
همه منتظر بودن الان گریه کنم
ولی من به خودم قول داده بودم
روی زانو هام نشستم دستی روی خاک کشیدم و بعد بغضی که توی گلوم موج میزد رو با سختی قورت دادم و از روی زانوم بلند شدم کلاهمو روی سرم گذاشتم و به سمت ماشین رفتم
میتونستم نگاه های تعجب بار یونگی و نامجون رو حس کنم که از بی ری اکشن بودن من سنگ کب کرده بودن
خوب یونگی که جیمین رو زیاد نمیشناخت و نامجون هم زیاد با جیمین حرف نمیزد
ولی من دم به دیقه کنار اون بودم
این براشون عجیب بود که حتی یک قطره ام اشکم نریختم
ولی مشکل این بود اگه یک قطره اشک میریختم دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
اون موقع کل بغض هایی که توی این سال ها گلوم رو پر کرده بود بیرون میریخت و دیگه قابل کنترل نبود
۲ روز بعد
توی این دو روز نه چیزی خورده بودم و نه چیزی گفته بودم کل روز رو توی اتاق میشستم و به یک نقطه خیره میشدم و به جیمین فکر میکردم
شب شده بود در حالی که روی صندلی نشسته بودم و به تاریکی مطلق خیره شده بودم در اتاق باز شد
انتظار نداشتم اون بیاد
یکی از دوست های قدیمیم هلن خیلی وقت بود ندیده بودمش آخرین بار دوران دبیرستان بود اگه در حالت عادی بودم الان توی بغلش پریده بودم ولی الان حتی نمی تونستم کمی لبخند بزنم و جواب سلامش رو بدم
چراغ رو روشن کرد و باعث شد چشامو چند ثانیه ببندم
بعد شروع کرد
☆نمیخوای دوستتو بغل کنی؟
+نه ببخشید ولی بهتره بری من حالم اصلا خوب نیست
☆اومدم یکم حرف بزنیم بهش نیاز داری
بعد اومدتو و در رو بست
☆اگه نامجون و یونگی خبرم نمیکردن همین یه کلمه ام قرار نبود حرف بزنی نه؟
+نه
☆چرا انقد خودتو ناراحت میکنی یه زیر دست ساده بوده دیگه
+کاش ساده بود
روی تخت روبروی من نشت و شروع به سوال پیچ کردن کرد
☆باهاش خوابیده بودی؟
+نه
☆بوسیدیش؟
+آره
☆دوسش داشتی؟
+انقد سوال نکن
در حالی که داشت کتش رو به چوب لباسی آویزون میکرد حرف میزد
☆خب چرا جای گزینش نمی کنی
+با کی
☆یونگی
بعد نیش خندی از روی درد زدم
☆تو خیلی وقته تنهایی یکم دست بردار با یکی رابطه داشته باش دختر
بعد یه نگاهی بهش کردم که ینی خفه شه
☆دوباره اون نگاهای ترس ناک؟ به کی بیشتر از این نگاها میکنی بیچاره اون
+خودم
بعد چند ثانیه سکوت از روی بی حرفی و کمی تعجب از جواب من فقط یک کلمه گفت
☆اوهوم
بعد سیگارشو در آورد و با حرکت دست بهم تاعرف کرد
+نمیخوام
در حالی که میومد جلو تا فندکشو بده به من که براش سیگارشو روشن کنم حرف میزد
☆هنوزم نمیکشی مگه میشه رز سیاه باشی بعد سیگار نکشی چه طور مافیایی هستی تو
فندکش رو گرفتم و زیر سیگارش بردم
+میدونی .ساغی هیچ وقت خودش موتاد نمیشه
بعد سیگار رو توی دهانش گذاشت و پکی عمیق کشید
☆خودت بهم بگو اینجا بودنم کمکی بهت میکنه؟
+نه بهتره بری خودم باهاش کنار میام
☆خیل خوب
بعد کتش رو برداشت و بیرون رفت
۳۵.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.