رمان پرستار بچه ☆
رمان پرستار بچه 💜✨
پارت ⁵
داشتم راه میرفتم که یهو دیدم یه کامیون داره به سمت میاد اما به پشت کشیده شدم نگاه کردم دیدم لیندا بود
ات : لیندا؟
لیندا: چرا مراقب خودت نیستی؟
ات : او حواسم نبود اصلا
لیندا. : خوب بدو بریم عمارت
ات : اهوم
لیندا : چیشد که امدی امارت اونم با......چمدون؟ (تعجب)
ات : راستش با بابام بحثم شد
لیندا : اوو بابات همونه که خواهر آقا رو کشته؟
ات : اینجوری میگن
لیندا : خوب راستش آقا و برادرشون خیلی خواهرشون رو دوست داشتن
ات : یعنی چقدر؟
لیندا: بهت بگم وقتی که تولد خواهرشون میشه از اتاقشون اصلا بیرون هم نمیان
ات : جدی؟
لیندا : آره من عکس هاشو که دیدمتوی بچگی خیلی خوشگل بوده هی یعنی اگه الان زنده بود چجوری میشد
ات : (خنده) اما.....من واقعا باورم نمیشه بابام اینکارو کرده
لیندا : راستش ات.....او رسیدیم بریم داخل
ات : (رفتن داخل)خوب چی میخواستی بگی؟
لیندا : ولش کن خوب ارباب بهت میگه
ات : اوکی
تهیونگ و کوک: سلام
ات : سلام......راستش من متاسفم
کوک : چرا؟
ات : تو راست میگی بابام یه قاتل روانیه و من از طرف اون معذرت میخوام
تهیونگ: اولا تقصیر تو نیست دوما الان معذرت خواهی به درد ما نمیخوره
ات : حتما خیلی دوستش داشتین
کوک : ما از تمام وجودمون بیشتر دوستش داشتیم
تهیونگ: نمیخوام یاد آوری کنم اما بابای تو فقط خواهرمون رو نکشته....
ات : دیگه کی رو کشته؟
کوک : زن منو
ات : چی؟
کوک : همسر منو هم بابات کشت
ات : مامان انیل؟
کوک : آره
ات : متاسفم
کوک : آنقدر معذرت خواهی نکن دختر جون تقصیر تو نیست(سرد)
تهیونگ: یچیز دیگه هم باید بدونی (سرد)
ات : چی؟
کوک : ما مافیا هستیم (کلا هرچی حرف توی این پارت ته و کوک میزنن سرد هست البته بهجز صحبت با انیل)
ات : چ...چی؟
تهیونگ : مگه نشنیدی؟
ات : واو
کوک : اوب ات تو باید اتاق کنار اتاق انیل بخوابی
ات : اهوم ممنون
کوک : اوکی برو
ات : چشم
رفتم تو اتاق اما نمیدونم چرا انقدر سرد با آدم صحبت میکنن ولش کن خسته بودم لباسمو عوض کردم چون ساعت ۳ بود و رفتم رو تخت و خوابم برد
صبح:.......
خوب پایان این پارت
پارت ⁵
داشتم راه میرفتم که یهو دیدم یه کامیون داره به سمت میاد اما به پشت کشیده شدم نگاه کردم دیدم لیندا بود
ات : لیندا؟
لیندا: چرا مراقب خودت نیستی؟
ات : او حواسم نبود اصلا
لیندا. : خوب بدو بریم عمارت
ات : اهوم
لیندا : چیشد که امدی امارت اونم با......چمدون؟ (تعجب)
ات : راستش با بابام بحثم شد
لیندا : اوو بابات همونه که خواهر آقا رو کشته؟
ات : اینجوری میگن
لیندا : خوب راستش آقا و برادرشون خیلی خواهرشون رو دوست داشتن
ات : یعنی چقدر؟
لیندا: بهت بگم وقتی که تولد خواهرشون میشه از اتاقشون اصلا بیرون هم نمیان
ات : جدی؟
لیندا : آره من عکس هاشو که دیدمتوی بچگی خیلی خوشگل بوده هی یعنی اگه الان زنده بود چجوری میشد
ات : (خنده) اما.....من واقعا باورم نمیشه بابام اینکارو کرده
لیندا : راستش ات.....او رسیدیم بریم داخل
ات : (رفتن داخل)خوب چی میخواستی بگی؟
لیندا : ولش کن خوب ارباب بهت میگه
ات : اوکی
تهیونگ و کوک: سلام
ات : سلام......راستش من متاسفم
کوک : چرا؟
ات : تو راست میگی بابام یه قاتل روانیه و من از طرف اون معذرت میخوام
تهیونگ: اولا تقصیر تو نیست دوما الان معذرت خواهی به درد ما نمیخوره
ات : حتما خیلی دوستش داشتین
کوک : ما از تمام وجودمون بیشتر دوستش داشتیم
تهیونگ: نمیخوام یاد آوری کنم اما بابای تو فقط خواهرمون رو نکشته....
ات : دیگه کی رو کشته؟
کوک : زن منو
ات : چی؟
کوک : همسر منو هم بابات کشت
ات : مامان انیل؟
کوک : آره
ات : متاسفم
کوک : آنقدر معذرت خواهی نکن دختر جون تقصیر تو نیست(سرد)
تهیونگ: یچیز دیگه هم باید بدونی (سرد)
ات : چی؟
کوک : ما مافیا هستیم (کلا هرچی حرف توی این پارت ته و کوک میزنن سرد هست البته بهجز صحبت با انیل)
ات : چ...چی؟
تهیونگ : مگه نشنیدی؟
ات : واو
کوک : اوب ات تو باید اتاق کنار اتاق انیل بخوابی
ات : اهوم ممنون
کوک : اوکی برو
ات : چشم
رفتم تو اتاق اما نمیدونم چرا انقدر سرد با آدم صحبت میکنن ولش کن خسته بودم لباسمو عوض کردم چون ساعت ۳ بود و رفتم رو تخت و خوابم برد
صبح:.......
خوب پایان این پارت
۱۲.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.