My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Twelve/پارت دوازده
♤°♤°♤°♤°
وقتی داشتیم راه میرفتیم مردم یهجور عجیبی به تای نگاه میکردن.تای آستین لباسم رو یواش کشید.
:چرا مردم یهجوری نگام میکنن؟
به صورتش نگاه کردم؛از خجالت قرمز شده بود.حالا که دقت میکنم قدش تقریبا اندازهی منه.گوگولی!
:چون پسر خوشگل ندیدن!
با لبخند شیطنت آمیزی گفتم.یکم سربهسرش گذاشتن چه اشگالی داره؟
:خفه شو!
مشتی حوالهی بازوم کرد.
:آخخخ!
:حقت بود!
:شوخی کردم بابا!اه...بیجنبه.
:عمهته!
:چیکار به کار عمهی من داری؟!
:چمیدونم!
چند لحظه مثل احمقها به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
:خیلی بامزهای!
:خفه شو!
همونطور که داشتیم میخندیدیم،راه میرفتیم و حرف میزدیم؛به پارک رسیدیم.
:فکر کنم رسیدیم تای.
:آره.کجا بشینیم؟
پارک خلوت بود و فقط یه چرخدستی که بستنی میفروخت اونجا بود.قبل از اینکه بریم بشینیم رفتم و دوتا بستنی گرفتم.بعد با تای رفتیم رو دوتا تابی که توی پارک بود نشستیم،و شروع به خوردن بستنیهامون کردیم.
:خوشمزهاس.
:آره.
بعد از اینکه بستنیهامون رو تموم کردیم،یکم خودمون رو تاب دادیم.
:میدونی،تو شیطان جالبی هستی.یعنی با بقیه فرق داری.
:راستش تو هم عجیبی،هم جالبی.یه چیزی بین این دوتا.
:عجیب؟!چرا خب؟
:اکثر مردم نمیرن سمت دفتر عجیبی مثل ماله من؛مگه اینکه یه تختهشون کم باشه.
:هی!من تختهام کم نیست!خیلیم تمام تختههام کامله!
:معلومه!
پوکر و عصبانی بهش نگاه کردم.
:قیافهات اینجوری بانمکه.
گونههام قرمز شدن؛به طرف دیگهای نگاه کردم.
:میگم یکم تو پارک بازی کنیم؟
دوباره به تای نگاه کردم.
:زیاد شبیه شیطانها نیستی.
:خب کودک درونم فعاله!
:باشه بابا،کودک درونه منم فعاله!
از رو تاب بلند شدیم و رفتیم که بازی کنیم.از سرسره سر خوردیم،تاب سوار شدیم،تو زمین شن بازی کردیم،الاکلنگ سوار شدیم و همدیگه رو دنبال کردیم.وقتی خسته شدیم یه گوشه از پارک روی چمنهای سبز دراز کشیدیم.درحالیکه نفس نفس میزدیم با هم حرف میزدیم.
:ها...خوش گذشت...ها..
:اره...ها..
:خسته هم شدیم...
:اوهوم...
چند لحظه ساکت موندیم.
:نریم خونه؟من که میگم بریم.
:پاشو بریم!
بلند شدم و دستم رو برای تای دراز کردم تا اونم بلند شه.دستم رو گرفت و بلند شد.با هم دوباره به سمت خونه راه افتادیم.
...
♤°♤°♤°♤°♤
Part Twelve/پارت دوازده
♤°♤°♤°♤°
وقتی داشتیم راه میرفتیم مردم یهجور عجیبی به تای نگاه میکردن.تای آستین لباسم رو یواش کشید.
:چرا مردم یهجوری نگام میکنن؟
به صورتش نگاه کردم؛از خجالت قرمز شده بود.حالا که دقت میکنم قدش تقریبا اندازهی منه.گوگولی!
:چون پسر خوشگل ندیدن!
با لبخند شیطنت آمیزی گفتم.یکم سربهسرش گذاشتن چه اشگالی داره؟
:خفه شو!
مشتی حوالهی بازوم کرد.
:آخخخ!
:حقت بود!
:شوخی کردم بابا!اه...بیجنبه.
:عمهته!
:چیکار به کار عمهی من داری؟!
:چمیدونم!
چند لحظه مثل احمقها به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
:خیلی بامزهای!
:خفه شو!
همونطور که داشتیم میخندیدیم،راه میرفتیم و حرف میزدیم؛به پارک رسیدیم.
:فکر کنم رسیدیم تای.
:آره.کجا بشینیم؟
پارک خلوت بود و فقط یه چرخدستی که بستنی میفروخت اونجا بود.قبل از اینکه بریم بشینیم رفتم و دوتا بستنی گرفتم.بعد با تای رفتیم رو دوتا تابی که توی پارک بود نشستیم،و شروع به خوردن بستنیهامون کردیم.
:خوشمزهاس.
:آره.
بعد از اینکه بستنیهامون رو تموم کردیم،یکم خودمون رو تاب دادیم.
:میدونی،تو شیطان جالبی هستی.یعنی با بقیه فرق داری.
:راستش تو هم عجیبی،هم جالبی.یه چیزی بین این دوتا.
:عجیب؟!چرا خب؟
:اکثر مردم نمیرن سمت دفتر عجیبی مثل ماله من؛مگه اینکه یه تختهشون کم باشه.
:هی!من تختهام کم نیست!خیلیم تمام تختههام کامله!
:معلومه!
پوکر و عصبانی بهش نگاه کردم.
:قیافهات اینجوری بانمکه.
گونههام قرمز شدن؛به طرف دیگهای نگاه کردم.
:میگم یکم تو پارک بازی کنیم؟
دوباره به تای نگاه کردم.
:زیاد شبیه شیطانها نیستی.
:خب کودک درونم فعاله!
:باشه بابا،کودک درونه منم فعاله!
از رو تاب بلند شدیم و رفتیم که بازی کنیم.از سرسره سر خوردیم،تاب سوار شدیم،تو زمین شن بازی کردیم،الاکلنگ سوار شدیم و همدیگه رو دنبال کردیم.وقتی خسته شدیم یه گوشه از پارک روی چمنهای سبز دراز کشیدیم.درحالیکه نفس نفس میزدیم با هم حرف میزدیم.
:ها...خوش گذشت...ها..
:اره...ها..
:خسته هم شدیم...
:اوهوم...
چند لحظه ساکت موندیم.
:نریم خونه؟من که میگم بریم.
:پاشو بریم!
بلند شدم و دستم رو برای تای دراز کردم تا اونم بلند شه.دستم رو گرفت و بلند شد.با هم دوباره به سمت خونه راه افتادیم.
...
♤°♤°♤°♤°♤
۴.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.