54 Part ( پارت آخر )
" 1 سال بعد "
درحالی که داشتم توی راهرو راه میرفتم و از بابت مرتب لباسم مطمین میشدم،
عطری رو به خودم میزدم.
کوک: هانی پس کی وقتش میشه؟
ا/ت: چرا انقدر عجله داری؟
کوک: چون داری دیوونم میکنی..
ا/ت: چند دقیقه دیگه.
مراسم خسته کننده کوفتی تموم شد.
کسی نبود توی سالن تا برامون دست بزنه و..
اما از این بابت خیلی خوشحال بودم.
چرا باید به بقیه نشون داد.
یه حس بین دو زوج.
و این حس رو فقط وقتی تنهایین میتونین بهم دیگه ابراز کنید نه وقتی کلی آدم جلوتون هستن.
کوک حلقه رو توی دستم کرد و با لبخندی که نشون از شادیش بود همراه با بوسه ای شیرین...
کوک: ازت معذرت میخوام که نتونستم اونجور که میخوای مراسم رو بگیرم.
ا/ت: و دوست داری آغاز زندگیمون با عذرخواهی شروع بشه؟ من از همه چیز راضیم و دوست ندارم فکر کنی از این بابت ناراحتم. وقتی تو هستی، فرق نمیکنه همه لحظات برام شیرین و به یاد موندنی هستن.
فراموش نمیشه.
هرگز. اون روز فراموش نمیشه تک تک لحظات و ثانیه ها.
...
به اتاقمون رفتیم.
تا الان صبر کرده بود.
و این فقط به خاطر من بود.
میدونستم بالاخره چنین روزی میرسه.
کتش رو دراورد و به من هم کمک کرد تا لباسم رو دربیارم.
روم خیمه زده و نفس هامون به هم برخورد میکرد.
کوچک ترین صدایی شنیده نمیشد.
و بدنم میلرزید.
امیدوار بودم متوجه نشده باشه.
با این رفتارا متوجه نشده باشه که چه اتفاقی برام افتاده.
دست خودم نبود و نمیتونستم فراموش کنم.
ایندفعه داشتم به عنوان یه بیننده به اون لحظات تقلا کردنم نگاه میکردم و اشک هایی که میریختم. سرنگی که به گلوم زد در نهایت موندن خاطره ای افتضاح و خراب شدن تک تک روز هایی که بعد از اون به پیشوازم میومدن.
کوک کاری نمیکرد و به چشمام نگاه میکرد.
متوجه نشده بودم که چقدر توی افکارم غرق شدم.
ا/ت: فقط یکم آمادگیش رو ندارم.
کوک: فکر میکردم روزی برسه که بهم بگی.
ا/ت: هان؟
کوک: میترسی که بفهمم؟
ا/ت: تو.. از.. چیزی.. خبر.. داری؟
کوک: بعد از امشب، نمیزارم لحظه ای از اون خاطرات برات بمونه. خودت رو دستم بسپر. به من که اعتماد داری.. بیبی کوچولو ما امشب قراره لذتی رو تجربه کنیم...
حرفش رو با بوسیدن لباش قطع کردم و...
...
😈😈
و این بود از پارت آخر. پایانش رو کامل کردم. قرار بود بزارم باز باشه ولی دلم نیومد با این فیک اینکارو کنم.
به عنوان نویسنده، خیلی این فیک رو دوست داشتم و البته امیدوارم شما هم از خوندن این فیک لذت برده باشید.
از همتون بابت کامنتای قشنگتون ممنونم:)
فیک بعدی رو تا پارت هفتم نوشتم از فردا براتون آپلود میکنم..
درحالی که داشتم توی راهرو راه میرفتم و از بابت مرتب لباسم مطمین میشدم،
عطری رو به خودم میزدم.
کوک: هانی پس کی وقتش میشه؟
ا/ت: چرا انقدر عجله داری؟
کوک: چون داری دیوونم میکنی..
ا/ت: چند دقیقه دیگه.
مراسم خسته کننده کوفتی تموم شد.
کسی نبود توی سالن تا برامون دست بزنه و..
اما از این بابت خیلی خوشحال بودم.
چرا باید به بقیه نشون داد.
یه حس بین دو زوج.
و این حس رو فقط وقتی تنهایین میتونین بهم دیگه ابراز کنید نه وقتی کلی آدم جلوتون هستن.
کوک حلقه رو توی دستم کرد و با لبخندی که نشون از شادیش بود همراه با بوسه ای شیرین...
کوک: ازت معذرت میخوام که نتونستم اونجور که میخوای مراسم رو بگیرم.
ا/ت: و دوست داری آغاز زندگیمون با عذرخواهی شروع بشه؟ من از همه چیز راضیم و دوست ندارم فکر کنی از این بابت ناراحتم. وقتی تو هستی، فرق نمیکنه همه لحظات برام شیرین و به یاد موندنی هستن.
فراموش نمیشه.
هرگز. اون روز فراموش نمیشه تک تک لحظات و ثانیه ها.
...
به اتاقمون رفتیم.
تا الان صبر کرده بود.
و این فقط به خاطر من بود.
میدونستم بالاخره چنین روزی میرسه.
کتش رو دراورد و به من هم کمک کرد تا لباسم رو دربیارم.
روم خیمه زده و نفس هامون به هم برخورد میکرد.
کوچک ترین صدایی شنیده نمیشد.
و بدنم میلرزید.
امیدوار بودم متوجه نشده باشه.
با این رفتارا متوجه نشده باشه که چه اتفاقی برام افتاده.
دست خودم نبود و نمیتونستم فراموش کنم.
ایندفعه داشتم به عنوان یه بیننده به اون لحظات تقلا کردنم نگاه میکردم و اشک هایی که میریختم. سرنگی که به گلوم زد در نهایت موندن خاطره ای افتضاح و خراب شدن تک تک روز هایی که بعد از اون به پیشوازم میومدن.
کوک کاری نمیکرد و به چشمام نگاه میکرد.
متوجه نشده بودم که چقدر توی افکارم غرق شدم.
ا/ت: فقط یکم آمادگیش رو ندارم.
کوک: فکر میکردم روزی برسه که بهم بگی.
ا/ت: هان؟
کوک: میترسی که بفهمم؟
ا/ت: تو.. از.. چیزی.. خبر.. داری؟
کوک: بعد از امشب، نمیزارم لحظه ای از اون خاطرات برات بمونه. خودت رو دستم بسپر. به من که اعتماد داری.. بیبی کوچولو ما امشب قراره لذتی رو تجربه کنیم...
حرفش رو با بوسیدن لباش قطع کردم و...
...
😈😈
و این بود از پارت آخر. پایانش رو کامل کردم. قرار بود بزارم باز باشه ولی دلم نیومد با این فیک اینکارو کنم.
به عنوان نویسنده، خیلی این فیک رو دوست داشتم و البته امیدوارم شما هم از خوندن این فیک لذت برده باشید.
از همتون بابت کامنتای قشنگتون ممنونم:)
فیک بعدی رو تا پارت هفتم نوشتم از فردا براتون آپلود میکنم..
۶۱.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.