عشق مافیایی(جونگ کوک و ماریان)(p2)
از زبان جونگ کوک: یهو یکی در زد گفتم بیاد تو همون خدمتکاره بود بهم گفت برم غذا بخورم یه نگاهی به ساعت انداختم تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود منم خیلی گشنم بود بهش گفتم الان میام تعظیم کرد ورفت اتاق بغلی(درست نوشتم؟😕) وقتی در زد یکی در رو باز کرد همون دختره بود یه لحضه خوشحال شدم که اتاقش کنار اتاق من بود ولی چرا خوشحال شدم ولش کن زیاد مهم نیست رفتم پایین و رو صندلی نشستم دیدم دختره و خدمتکارش دارن باهم میان ولی خیلی باهم گرم گرفته بودن همش داشتن حرف میزدن و میخندیدن انگار خواهر هم هستند ولی اون دختره اصلا هیچیزش شبیه رئیس ها نیست. از زبان ماریان: داشتم غذا میخوردم نگاهم به جونگ کوک افتاد به جای این که غذا بخوره داشت به من نگاه میکرد همون موقع یونگی بهم نگاه کرد و گفت: راستی تو از چند سالگی رئیس شدی اصن چطوری رئیس شدی چرا از خودت هیچی به کسی نگفتی؟ بعد از شنیدن اون حرف غذا پرید تو گلوم انقد سرفه کردم که قرمز قرمز شده بودم نگاه همه رو من بود ولی یه نفر بهم یه لیوان آب نداد که بخورم همون موقع خدمتکارم اومد و بهم آب داد بعد چند دقیقه سرفه هام تموم شد یه نگاهی بهشون کردم و بدون توجه بهشون گفتم: دیگه میلی ندارم و رفتم تو حیاط به یکی از بادیگارد ها(هانس) گفتم: میشه بیای باهم مبارزه کنیم اونم با ذوق قبول کرد داشتم مبارزه میکردم که جونگ کوک اومد پیشمون _تو که انقد حرفهای هستی بیا با من مبارزه کن بلند زدم زیر خنده + خیلی به خودت اطمینان داری باشه قبوله. کتشو در اورد و اومد نزدیکم خیلی بهم نزدیک شد برا همین با مشت زدم تو شکمش یکی هم زدم به پاش و افتاد زمین بهش خندیدم و دستم رو دراز کردم و بهش کمک کردم که بلند شه _باشه قبول کردم که قوی هستی حالا بیا باهم راه بریم نظرت چیه؟ قبول کردم داشتیم راه میرفتیم که شروع کرد به سوال پرسیدن _راستی پدرت کی مرد؟ +ده سال پیش _یعنی تو اون موقع رئیس شدی؟+اهوم _خب پس چرا چیزی به کسی نگفتی؟+دلیلش به خودم مربوطه _حداقل بهم بگو الان چند سالته؟ سکوت کردم _نکنه اون هم به من ربطی نداره؟+ بیست و سه _یعنی وقتی سیزده سالت بود رئیس شدی؟ 😯 +آره، مشکلی داره؟_نه ولی یکم.....+ یکم چی_یکم سنت کم نبوده؟+اونش دیگه مهم نیست...... یکم سکوت کردیم میخواست یه چیزی بگه که خدمتکارم اومد و بهم گفتش که یه کار مهم باهام داره و باید تنهایی باهام صحبت کنه منم قبول کردم و با جونگ کوک خداحافظی کردم. خدمتکار(اسمش یون سوک): راستی ماریان امروز آقای لی (یکی دیگه از خاندان ها که با ماریان خیلی صمیمی بود) امشب یه مهمونی دارن و شما و اون هفت نفر رو هم دعوت کردن منم با خوشحالی گفتم: چه خوب پس تو هم به بقیه خبر بده.......
بچها رمان رو از اول گذاشتم
بچها رمان رو از اول گذاشتم
۴.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.