اگر می تونستم نامرئی شم، همه چیز راحت تر می بود؟ اگه می ت
اگر میتونستم نامرئی شم، همه چیز راحتتر میبود؟ اگه میتونستم خودم رو هروقت که بخوام از زندگی خودم و آدم ها محو کنم؟ اگه میتونستم هربار که چشم هامو میبندم به کلی از این دنیا برم؟ من نمیخوام دیده بشم و نامرئی باشم، این درد داره. من درد جدید نمیخوام. من، نمیخوام آدم ها منو ببینن و بدنشونو کج کنن و از کنار منی که کولهپشتیش رو محکم جلوی بدنش گرفته و خم شده رد بشن که انگار نه انگار که کسی اینجا، درحال شکستنه. من، نمیخوام آدم ها منی رو ببینن که ساعت ها لیوان چایش رو توی دستش گرفته و سر پا جلوی گاز وایساده و به تصویر خودش روی بدنهی کتری زل زده درحالیکه فکر میکنه هیچی نیست و طوری از کنارش بگذرن که انگار نه انگار که یه آدم اینجا، زانو هاش داره میلرزه. من، نمیخوام آدم ها منی رو ببینن که بخاطر افتادن خودکار از دستش گریه میکنه و نمیتونه نفس بکشه و کنارش به سادگی با خودکارشون چیزی بنویسن که انگار نه انگار کسی اینجا، اشک هاش تموم میشه. من، ترجیح میدم نامرئی باشم. ترجیح میدم هیچکس واقعا منو نبینه. مثل روح نه، همون روحی باشم که باهام رفتار میشه. اگه نامرئی بودم همه چیز راحت تر بود. اون موقع فقط وجود داشتم بدون اینکه لازم باشه نقاب من خوبم و همه چیز رو رواله بزنم به صورتم. دیگه قرار نبود بترسم از ناامید کردن و ناکافی بودن و نرسیدن. لازم نبود از ترس فهمیده نشدن از توضیح دادن فرار کنم و برای فهمیده نشدن و حرفای مونده روی دلم غصه بخورم. فکر کردن زیادی به نامرئی بودن هم خودش یه درده. من اینجا کنار تمام آدمای دیگه گیر کردم و باید به تنه خوردن عادت کنم. این دنیا واقعیه، من واقعیم، اما واقعا نیستم.
۸۶۰
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.