eternal love
پارت ۷
هیونجین: من فردا از اینجا میرم!
سوهو: ولی من گفتم دوهفته!
هیونجین: گفتی تا دوهفته وقت داری.
بعد به سمت اتاقش رفت. وارد اتاقش شد و شروع کرد به جمع کردن وسایل.
بعد ۵ ساعت تموم شد. از صبح چیزی نخورده بود برای همین خیلی گرسنش بود. از اتاقش بیرون رفت که مامانش جلوش ایستاد.
بورام: پسرم لطفا.....لطفا از اینجا نرو!
هیونجین: عه تازه شدم پسرت؟ اون موقع که هر کاری دلت میخواست باهام میکردی پسرت نبودم الان پسرتم؟
بعد از خونه بیرون رفت. به سمت یکی از رستوران هایی که اطراف خونه بود رفت. واردش شد و رویه یکی از صندلی ها نشست. گارسون یه سمتش رفت تا سفارشش رو بگیره. هیونجین غذاشو سفارش داد و داشت به اطراف نگاه میکرد که یهو چشمش به یه شخص آشنا افتاد.
ویو هیونجین
داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که یهو فیلکس رو دیدم. اون اینجا چیکار میکنه. وایسا ببینم انگار داره گریه میکنه.
از جام بلند شدم و رفتم پیشش.
هیونجین: فلیکس!
فلیکس( با بغض): هیونجین؟ اینجا چیکار.... میکنی؟
هیونجین: اومدم غذا بخورم....فلیکس چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟
فلیکس: خب راستش........
داشت حرفشو میزد که یهو همون گارسونه گفت: آقا سفارشتون رو اونجا بیارم؟
هیونجین: اره اره. فلیکس بگو.
روبروش نشستم و اونم شروع کرد به تعریف کردن.
ویو فلیکس
باورم نمیشه باهام همچین کاری کردن. چجوری تونستن؟ من بچشون بودم!
رفتم تو یه رستوران رندوم و همینجوری یچیزی سفارش دادن و شروع کردم به گریه کردن. تو حال خودم بودم که یهو صدای هیونجین رو شنیدم. اومد سمتم.
هیونجین: فلیکس!
با بغض گفتم: هیونجین اینجا چیکار....میکنی؟
هیونجین: اومدم غذا بخورم....فلیکس چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟
فلیکس: خب راستش.....
داشتم حرف میدم که انگار گارسون هیونجین رو صدا زد. بعد هیونجین روبروم نشست و من شروع کردم به تعریف کردن.
________________________________________
___________
بچه ها یچیزی سنشون رو تغییر میدم
هیونجین ۲۷ سالشه و فلیکس ۲۶
هیونجین: من فردا از اینجا میرم!
سوهو: ولی من گفتم دوهفته!
هیونجین: گفتی تا دوهفته وقت داری.
بعد به سمت اتاقش رفت. وارد اتاقش شد و شروع کرد به جمع کردن وسایل.
بعد ۵ ساعت تموم شد. از صبح چیزی نخورده بود برای همین خیلی گرسنش بود. از اتاقش بیرون رفت که مامانش جلوش ایستاد.
بورام: پسرم لطفا.....لطفا از اینجا نرو!
هیونجین: عه تازه شدم پسرت؟ اون موقع که هر کاری دلت میخواست باهام میکردی پسرت نبودم الان پسرتم؟
بعد از خونه بیرون رفت. به سمت یکی از رستوران هایی که اطراف خونه بود رفت. واردش شد و رویه یکی از صندلی ها نشست. گارسون یه سمتش رفت تا سفارشش رو بگیره. هیونجین غذاشو سفارش داد و داشت به اطراف نگاه میکرد که یهو چشمش به یه شخص آشنا افتاد.
ویو هیونجین
داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که یهو فیلکس رو دیدم. اون اینجا چیکار میکنه. وایسا ببینم انگار داره گریه میکنه.
از جام بلند شدم و رفتم پیشش.
هیونجین: فلیکس!
فلیکس( با بغض): هیونجین؟ اینجا چیکار.... میکنی؟
هیونجین: اومدم غذا بخورم....فلیکس چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟
فلیکس: خب راستش........
داشت حرفشو میزد که یهو همون گارسونه گفت: آقا سفارشتون رو اونجا بیارم؟
هیونجین: اره اره. فلیکس بگو.
روبروش نشستم و اونم شروع کرد به تعریف کردن.
ویو فلیکس
باورم نمیشه باهام همچین کاری کردن. چجوری تونستن؟ من بچشون بودم!
رفتم تو یه رستوران رندوم و همینجوری یچیزی سفارش دادن و شروع کردم به گریه کردن. تو حال خودم بودم که یهو صدای هیونجین رو شنیدم. اومد سمتم.
هیونجین: فلیکس!
با بغض گفتم: هیونجین اینجا چیکار....میکنی؟
هیونجین: اومدم غذا بخورم....فلیکس چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟
فلیکس: خب راستش.....
داشتم حرف میدم که انگار گارسون هیونجین رو صدا زد. بعد هیونجین روبروم نشست و من شروع کردم به تعریف کردن.
________________________________________
___________
بچه ها یچیزی سنشون رو تغییر میدم
هیونجین ۲۷ سالشه و فلیکس ۲۶
۵.۳k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.