فرشته ی مرگ part 19
کوک و جیمین پیاده شدن
و به طرف همون پسره که اسمش تهیونگه رفتن
منم از ماشین پیاده شدم و به طرفشون رفتم
تا رسیدم جانگ کوک گفت: ا.ت من باید برم جایی چند نفر رو میذارم شبم دور میام شام هم فکر کنم توی یخچال هست حواست به خودت باشه
ا.ت:باشه نمیخواد عین بچه کوچولو ها نصیحتم کنی
میدونستم نباید چیزی بپرسم از صورتش میشد عصبانیت رو خوند
بعد از حرفم بدون اینکه چیزی بگه با جیمین و تهیونگ و بادیگاردا رفتن
رفتنشون رو تماشا میکردم که یکی از بادیگاردا اومد کنارم وایساد
بادیگارد:خانم برید داخل اگر هم چیزی لازم داشتین به ما اطلاع بدید
بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل وسایلمو گذاشتم تو اتاق لباسامو عوض کردم
و رفتم نشستم پشت تلویزیون
(شب)
انقدر فیلمو سریال دیده بودم چشمام درد گرفته بودم نگاهی به ساعت انداختم
بلند شدم رفتم تو اشپز خونه
در یخچال رو باز کردم دیدم هیچی نداریم
وادف*ک کی اون همه غذایی رو که اجوما گذاشته بود رو خورده
رفتم جلوی تلویزیون
که لبخندی از سر دیونگی زدم و گفتم:خودم .....(این منم بخدااا)
ظرف های جلوی تلویزیون رو جمع کردم وشستمشون و یه ذره رامون پخم خوردم
بعد از خوردن شام از سر بی کاری رفتم نشستم رو کاناپه خوابم نمیوند انقدر سریال دیده بودم دیگه حوصله نداشتم بلند شدم و تو خونه قدم میزدم رفتم تو کتابخونه یه کتاب خونه ی خیلی بزرگ که نمیدونستم چه کتابی رو انتخاب کنم یه چند دقیفه ای طول کشید تا یه کتاب انتخاب بعد از برداشتن کتاب رو کاناپه نشستمو شروع کردم به خودندنش
همونجوری نشسته بودم که در خونه باز شد
..................
like:16?????
و به طرف همون پسره که اسمش تهیونگه رفتن
منم از ماشین پیاده شدم و به طرفشون رفتم
تا رسیدم جانگ کوک گفت: ا.ت من باید برم جایی چند نفر رو میذارم شبم دور میام شام هم فکر کنم توی یخچال هست حواست به خودت باشه
ا.ت:باشه نمیخواد عین بچه کوچولو ها نصیحتم کنی
میدونستم نباید چیزی بپرسم از صورتش میشد عصبانیت رو خوند
بعد از حرفم بدون اینکه چیزی بگه با جیمین و تهیونگ و بادیگاردا رفتن
رفتنشون رو تماشا میکردم که یکی از بادیگاردا اومد کنارم وایساد
بادیگارد:خانم برید داخل اگر هم چیزی لازم داشتین به ما اطلاع بدید
بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل وسایلمو گذاشتم تو اتاق لباسامو عوض کردم
و رفتم نشستم پشت تلویزیون
(شب)
انقدر فیلمو سریال دیده بودم چشمام درد گرفته بودم نگاهی به ساعت انداختم
بلند شدم رفتم تو اشپز خونه
در یخچال رو باز کردم دیدم هیچی نداریم
وادف*ک کی اون همه غذایی رو که اجوما گذاشته بود رو خورده
رفتم جلوی تلویزیون
که لبخندی از سر دیونگی زدم و گفتم:خودم .....(این منم بخدااا)
ظرف های جلوی تلویزیون رو جمع کردم وشستمشون و یه ذره رامون پخم خوردم
بعد از خوردن شام از سر بی کاری رفتم نشستم رو کاناپه خوابم نمیوند انقدر سریال دیده بودم دیگه حوصله نداشتم بلند شدم و تو خونه قدم میزدم رفتم تو کتابخونه یه کتاب خونه ی خیلی بزرگ که نمیدونستم چه کتابی رو انتخاب کنم یه چند دقیفه ای طول کشید تا یه کتاب انتخاب بعد از برداشتن کتاب رو کاناپه نشستمو شروع کردم به خودندنش
همونجوری نشسته بودم که در خونه باز شد
..................
like:16?????
۷.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.