پارت ۵۰
پارت ۵۰
- هی آرکا؟ حالت خوبه؟
با شنیدن صدای النا بیدار شدی . سرت درد میکرد و گیج بودی
+ ساعت چنده؟
- ۸ و نیم . به نظرم اومد داری کابوسی چیزی میبینی برای همین بیدارت کردم
بعد از اینکه این رو گفت یادت اومد چه خوابی میدیدی . خواب اون روزی رو که سولینا رفت ولی بدتر . اون موند و به حرفات گوش داد ولی بعدش بدتر از واقعیت رفت . بهت گفت اینکه باهات بوده همش نقشه بوده، نقشه ای از طرف پدر و مادرت . گفتش که میخواستن کاری کنن که دیگه هیچ وقت فکر رفتن و ترک کردن کاری که هیچ وقت نمیتونی ازش فرار کنی به سرت نزنه . گفتش هیچ کسی نمیتونه با آدمی مثل اون زندگی کنه چون ... نمیتونی از واقعیت زندگیت فرار کنی و واقعیت زندگی ارکا اینه که جنایت کردن بخشی از وجودشه که حتی اگه خودشم بخواد نمیتونه ازش فرار کنه
توی آشپزخونه نشسته بودین و النا برات چای درست کرده بود
وقتی یه مقدار ازش خوردی ، همه چیز رو براش تعریف کردی هم اتفاقات امروز و هم خوابت رو
+ من فقط...یک زندگی آروم و شاد میخواستم . چرا نمیتونم داشته باشمش؟ چیکار کردم که سزاوار اینا بودم؟
النا خم شد و دستت رو گرفت
- تو هیچ کاری نکردی آرکا . اینا تقصیر تو نیست . نمیتونم کاملا بفهمم که چه حسی داشتی ولی مطمئنم خیلی بد بوده . اینا حق تو نبودن ولی تو باید فراموششون کنی . میدونم که قطعا کار راحتی نیست اما هرچیزی ممکنه . کاری کن که دیگه هیچ وقت حسرت اون روزها رو نخوری چون تو دوباره داریشون ، حتی بهتر از قبل . فقط باید شخص مناسب رو پیدا کنی . کسی که با وجود همه چیز و هر اتفاقی ترکت نکنه و کنارش شاد باشی . کسی که همیشه بهت آرامش بده
همچین شخصی...این کسی که النا ازش میگه...چقدر تو رو یاد خودش میندازه . ولی این ممکن نیست! درسته که النا کمکت کرده و بهت پناه داده اما این به معنای این نیست که میتونه همیشه کنارت باشه . حتی شاید همین الان هم منتظره که تو از اینجا بری! این ممکن نیست...
+ ممنون از حرفات ولی خب فکر نمیکنم همچین کسی وجود داشته باشه
و بلند شدی . حس کردی النا میخواد چیزی بگه ولی پشیمون شد و فقط با نگاهش دنبالت کرد .
چقدر بد که نمیشد کسی که بهت شادی و آرامش میده رو نتونی کنار خودت داشته باشی . به هرحال هیچ وقت نمیشه آدم هارو به زور نگه داشت
همین الان یه ایده خوب به ذهنم رسید برای پایان این رمان . درنتیجه قراره پارت های بعدی ، آخرین پارت های این رمان باشن و میخوام همین امروز بنویسمشون و بذارمشون . پس منتظر باشین 😁
- هی آرکا؟ حالت خوبه؟
با شنیدن صدای النا بیدار شدی . سرت درد میکرد و گیج بودی
+ ساعت چنده؟
- ۸ و نیم . به نظرم اومد داری کابوسی چیزی میبینی برای همین بیدارت کردم
بعد از اینکه این رو گفت یادت اومد چه خوابی میدیدی . خواب اون روزی رو که سولینا رفت ولی بدتر . اون موند و به حرفات گوش داد ولی بعدش بدتر از واقعیت رفت . بهت گفت اینکه باهات بوده همش نقشه بوده، نقشه ای از طرف پدر و مادرت . گفتش که میخواستن کاری کنن که دیگه هیچ وقت فکر رفتن و ترک کردن کاری که هیچ وقت نمیتونی ازش فرار کنی به سرت نزنه . گفتش هیچ کسی نمیتونه با آدمی مثل اون زندگی کنه چون ... نمیتونی از واقعیت زندگیت فرار کنی و واقعیت زندگی ارکا اینه که جنایت کردن بخشی از وجودشه که حتی اگه خودشم بخواد نمیتونه ازش فرار کنه
توی آشپزخونه نشسته بودین و النا برات چای درست کرده بود
وقتی یه مقدار ازش خوردی ، همه چیز رو براش تعریف کردی هم اتفاقات امروز و هم خوابت رو
+ من فقط...یک زندگی آروم و شاد میخواستم . چرا نمیتونم داشته باشمش؟ چیکار کردم که سزاوار اینا بودم؟
النا خم شد و دستت رو گرفت
- تو هیچ کاری نکردی آرکا . اینا تقصیر تو نیست . نمیتونم کاملا بفهمم که چه حسی داشتی ولی مطمئنم خیلی بد بوده . اینا حق تو نبودن ولی تو باید فراموششون کنی . میدونم که قطعا کار راحتی نیست اما هرچیزی ممکنه . کاری کن که دیگه هیچ وقت حسرت اون روزها رو نخوری چون تو دوباره داریشون ، حتی بهتر از قبل . فقط باید شخص مناسب رو پیدا کنی . کسی که با وجود همه چیز و هر اتفاقی ترکت نکنه و کنارش شاد باشی . کسی که همیشه بهت آرامش بده
همچین شخصی...این کسی که النا ازش میگه...چقدر تو رو یاد خودش میندازه . ولی این ممکن نیست! درسته که النا کمکت کرده و بهت پناه داده اما این به معنای این نیست که میتونه همیشه کنارت باشه . حتی شاید همین الان هم منتظره که تو از اینجا بری! این ممکن نیست...
+ ممنون از حرفات ولی خب فکر نمیکنم همچین کسی وجود داشته باشه
و بلند شدی . حس کردی النا میخواد چیزی بگه ولی پشیمون شد و فقط با نگاهش دنبالت کرد .
چقدر بد که نمیشد کسی که بهت شادی و آرامش میده رو نتونی کنار خودت داشته باشی . به هرحال هیچ وقت نمیشه آدم هارو به زور نگه داشت
همین الان یه ایده خوب به ذهنم رسید برای پایان این رمان . درنتیجه قراره پارت های بعدی ، آخرین پارت های این رمان باشن و میخوام همین امروز بنویسمشون و بذارمشون . پس منتظر باشین 😁
۴.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.