ولیعهد بزرگ کره
پارت ۶
ویو ته
سمت برکه ای رفتم که قبلا مرگ یک نفر رو دیده بودم....یه زن زیبا و جوون.....با دوتا دختر کوچیک وقتی داشت با دختراش بازی میکرد سر خورد و افتاد داخل برکه.....اولین آدمی که دقیقا جلوم مرده بود....
بخاطر اعصاب خوردی شدید رفتم اونجا....یه دختر غریبه با یه اسب رو دیدم...با صدای سم جومی برگشت و بهم زل زد....
بعد چند دقیقه ترسید و به سمت اسبش رفت و پشتش قایم شد بعد از مکالمه مون سریع فرار کرد و به سمت عمارت دوک جیانگ رفت
با تعجب من موندم اونجا و تصور دختری که توی ذهنم بود....اون زن....خیلی شبیه دختری بود که چند دقیقه قبل دیدم.....
ویو ا.ت
داشتم از حموم لذت میبردم چشمام رو بستم و توی وان به خودم چند لحظه ای آرامش دادم...میخواستم افکارم رو رها کنم....اون مرد جذاب....ازدواجی که ممکن بود رقم بخوره...مرگ مادرم...همه چی....نفسم رو حبس کردم....و کل بدنم رو داخل آب فرو بردم...چشمام رو زیر آب باز کردم...حباب های نفسام زیر آب رو میدیدم....نفس کم آوردم و اومدم به سطح آب جیمی که منو در حال نفس نفس زدن دید دوید سمتم و گفت
^بانوی من....این چه کاری بود؟؟؟
بیخیال...تو گیر نده
^اگر نمیتونستید بیایید بالا چی؟
فقط ولم کن
^از صبحه حاتون خوب نیست...اتفاقی افتاده؟
خوب بلدی خودتو به نفهمی بزنی!!! عالیه
^بانوی من.....
اما بلد نیستی ساکت بمونی
^متاسفم.....
برو بیرون
^ چشم بانو
بعد از رفتن جیمی شروع کردم اشک ریختن نمیخواستم باهاش اینجوری حرف بزنم اما نتونستم....از صبح فشار روم خیلی زیاده و هرکسی که رو مخم بره رو ناراحت میکنم
ادامه دارد
ویو ته
سمت برکه ای رفتم که قبلا مرگ یک نفر رو دیده بودم....یه زن زیبا و جوون.....با دوتا دختر کوچیک وقتی داشت با دختراش بازی میکرد سر خورد و افتاد داخل برکه.....اولین آدمی که دقیقا جلوم مرده بود....
بخاطر اعصاب خوردی شدید رفتم اونجا....یه دختر غریبه با یه اسب رو دیدم...با صدای سم جومی برگشت و بهم زل زد....
بعد چند دقیقه ترسید و به سمت اسبش رفت و پشتش قایم شد بعد از مکالمه مون سریع فرار کرد و به سمت عمارت دوک جیانگ رفت
با تعجب من موندم اونجا و تصور دختری که توی ذهنم بود....اون زن....خیلی شبیه دختری بود که چند دقیقه قبل دیدم.....
ویو ا.ت
داشتم از حموم لذت میبردم چشمام رو بستم و توی وان به خودم چند لحظه ای آرامش دادم...میخواستم افکارم رو رها کنم....اون مرد جذاب....ازدواجی که ممکن بود رقم بخوره...مرگ مادرم...همه چی....نفسم رو حبس کردم....و کل بدنم رو داخل آب فرو بردم...چشمام رو زیر آب باز کردم...حباب های نفسام زیر آب رو میدیدم....نفس کم آوردم و اومدم به سطح آب جیمی که منو در حال نفس نفس زدن دید دوید سمتم و گفت
^بانوی من....این چه کاری بود؟؟؟
بیخیال...تو گیر نده
^اگر نمیتونستید بیایید بالا چی؟
فقط ولم کن
^از صبحه حاتون خوب نیست...اتفاقی افتاده؟
خوب بلدی خودتو به نفهمی بزنی!!! عالیه
^بانوی من.....
اما بلد نیستی ساکت بمونی
^متاسفم.....
برو بیرون
^ چشم بانو
بعد از رفتن جیمی شروع کردم اشک ریختن نمیخواستم باهاش اینجوری حرف بزنم اما نتونستم....از صبح فشار روم خیلی زیاده و هرکسی که رو مخم بره رو ناراحت میکنم
ادامه دارد
۱.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.