اتش سرد

اتش سرد
#پارت۸

ا.ت ویو
شب بود و نمیدونستم کجام واسه همین به یه درخت تکیه دادم و نشستم
شوگا ویو
رفتم بیرون و دنبالش گشتم ولی هیجا نبود داشتم برمیگشتم که صدای داد ینفر رو شنیدم
؟؟؟:کمک...........کسی اینجا نیست؟من گم شدم.........کمککککککککککک
یونگی:رفتم دنبال صدا که دیدم بله ا.ت خانوم داره کمک میخواد به یه درخت تکیه دادم که منو دید و دوید سمتم
ا.ت:وای خدا رو شکر اقا لطفا کمکم کنی..........یونگی؟
یونگی:ا.ت؟فک کردم یه انسانه میخواستم خونش و بخورم
ا.ت:تو غلط کردی بخوای خونه منو بخوری(خودت غلط کردی سلیطه)
یونگی:باشه.......حالا بریم تو کا.........
ا.ت :من باتو هیجا نمیام هیولا
یونگی:پس وقتی خوناشامایه دیگه خونتو خوردن به من ربطی نداره
ا.ت:باشه بابا باشه اومدم ولی باید گوشیم رو بهم بدی
یونگی:زودباش(میره)
ا.ت:هی وایسا وایسا
راوی:باهم رفتن کاخ و ........
یونگی:چرا فرار کردی؟
ا.ت:نپرس
یونگی:گفتم چرا(کوبوند رو میز)
ا.ت:چون نمیخواستم بمیرم تو خوناشامی و من انسان
یونگی: منم بهت گفتم قرار نیست بمیری
ا.ت:باوش.......
یونگی:شامتو بخور و برو بخواب
ا.ت:میل ندارم(رفت سمت اتاقش)
یونگی:شاممو خوردم و رفتم اتاقم و ۳ نکشیده خوابم برد(به به چه ادم باشکوه و باوقارییییییی😂)