فیک عاشقی p43
دکتر: خوشبختانه خطر رفع شد....
همه:(نفس عمیق)
دکتر: خطر بزرگی رو پشت گوش گذاشتند .تا چندروز باید مهمون ما باشن . و تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشن میتونید ببینیدشون .
بابای کوک: ممنونم آقای دکتر .
دکتر: وظیفس .
مامان کوک: خداروشکر حال پسرم خوبه .
تهیونگ: خیلی براتون خوشحالم خانوم جئون .
مامان کوک: ممنون ... پسرم . تهیونگ .
تهیونگ: بله خاله .
مامان کوک: این دخترو معرفی نمیکنی؟
تهیونگ: امم .. ببخشید فراموش کردم ایشون ا.ت هستن یکی از دوستای صمیمی من و کوک .
ا.ت: سلام خانوم جئون( به ادای احترام خم شد).
مامان کوک: سلام دختر گلم . ببخشید من انقدر فکرم مشغول و نگران کوک بود متوجه حضورتون نشدم .
ا.ت: این چه حرفیه . خب دیگه من ... مزاحمتون نشم .
مامان کوک: این چه حرفیه دخترم . این همه راه تا اینجا اومدی حداقل برو ببینش .( لبخند)
ا.ت: خیلی ... خیلی .. از لطفتون ممنونم خانوم جئون .( لبخند بی جون)
مامان کوک: خوشم نمیاد هی بهم بگی خانوم جئون بهم بگو خاله راحتترم .
ا.ت: هرجوری که مایلید .
تهیونگ: ا.ت بیا بریم دست و صورتتو بشور خیلی گریه کردی یکم حالت جا بیاد .
ا.ت: من خوبم .
تهیونگ:( دست ا.ت رو گرفت و کشید)
ا.ت: یااا من خوبم .
تهیونگ: بیا بریم .... زیادی گریه کردی یک اب میوه بخور حالت بهتر بشه .
ا.ت: ممنون تهیونگا .
تهیونگ: خواهش میکنم دارلینگ( لبخند).
ا.ت:( لبخند)
ا.ت ویو: چقدر خوبه که درخواست دوستیشو قبول کردم . خیلی خوشحالم که حال کوک خوبه . عشق چقدر عجیب و غیر منتظره اتفاق میفته . بدون اینکه بفهمی یهو میبینی یک نفر وارد زندگیت شده که قلبت فقط برای اون میتپه . یک نفر میاد و خیلی راحت صاحب قلبت میشه .
اگه کوک منو نخواد چی؟ قطعا نمیخواد . اون منو فقط به عنوان یک دوست میبینه . خدایا چیکار کنم؟ یعنی بهش بگم؟ از تهیوتگ کمک بخوام؟ آره شاید بتونه کمکم کنه ... اما نه... از تهیونگ نمیشه ... هرچی نباشه یک روزی عاشقم بوده نمیخوام باعث ناراحتیش بشم ... اصلا ... از هایون و جینا کمک میخوام ... آره این خوبه ... اما... اگه کوک... ردم کنه چیکار کنم؟ اصلا بیخیال بهش نمیگم ...واقعا نمیدونم چیکار کنم خدایا ... فعلا همینکه حالش خوبه برام کافیه ....
راوی: دخترک سردر گم شده بود . نمیدانست که به پسر بگوید یا نگوید . نمیدانست که پسر خیلی وقت است قلبش را باخته است .
هایون: جیناااا.
جینا: ها
هایون: به نظرت حالش چطوره ... بیا زنگ بزنیم بهشون .
جینا: آره زنگ بزن .
هایون : باشه .
ا.ت ویو: روی نمیکت توی حیاط بیمارستان نشسته بودیم . تهیونگ هم دوتا اب پرتغال خریده بود و به زور به خوردم داد . گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم هایونه .
(مکالمشون)
هایون: الو ا.ت
ا.ت: جانم هایونا.
هایون: حال کوک چطوره؟
ا.ت: هنوز بهوش نیومده ولی دکتر گفت حالش خوبه .
هایون: خب خداروشکر . چرا انقدر صدات گرفته؟
ا.ت: صدام؟ ها به خاطر اینکه یکم گریه کردم .
هایون: آها یکم . به خاطر همون صدات مثل خروس شده؟
ا.ت:(خنده)
.
.
ا.ت ویو: دم در اتاقی که کوک بود ایستاده بودم . اروم دستمو روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم . مامانش خیلی اصرار داشت اول من ببینمش .دکتر گفته بود هنوز بهوش نیومده ولی به زودی بهوش میاد. رفتم داخل اتاق. بی جون روی تخت دراز کشیده بود و بهش کلی دستگاه وصل بود .
اشک توی چشمام حلقه زد واقعا سخته کسی که دوستش داری رو توی همچین وضعیتی ببینی. درو پشت سرم بستم و اروم نزدیک تختش شدم . روی صندلی کنار تخت نشستم . دستش که بی جون از تخت اویزون شده بود رو گرفتم و مکالمو شروع کردم . فقط دعا میکردم که خواب باشه و حرفامو متوجه نشه .
ا.ت: کوکیا.... هق..... میدونی چقدر منو ترسوندی؟.... میدونی.... چقدر گریه کردم؟..... چرا مواظب خودت نبودی لعنتی؟......
خیلی بدجنسی.... چطوری... دلت اومد قلبمو ازم بگیری؟....ها؟....هق ....
من.... من.... عاشقت شدم کوکیا...... اما میدونم که تو..... منو دوست ... هق نداری.... میدونم... که قطعا .... انتخابت نیستم ..... تو یک ماهی .... و من یکی از هزاران ستاره هستم..... قطعا ... بین اون همه ستاره ..... انتخابت من ... هق ... نیستم .
متاسفم...متاسفم... که نتونستم به چشم دوستم ... هق... نگاهت کنم .... منو ببخش ...
لطفا... زود بیدار شو ... مراقب خودت باش....هق... خدافظ( با گریه).
تهیونگ ویو: ا.ت رفته بود داخل منم قبلش رفتم دستشویی .
از دستشویی اومدم بیرون و به سمت اتاقی که کوک داخلش بود حرکت کردم . اروم درو باز کردم که دیدم ا.ت داره گریه میکنه و با کوک صحبت میکنه ....
هرچی متنو کوتاه میکنم هی ویسگون ارسال نمیکنه😑
شرط میزارم ببینم فیکم چقدر براتون ارزش داره . لایک:۵۰. کامنت:۵۰
همه:(نفس عمیق)
دکتر: خطر بزرگی رو پشت گوش گذاشتند .تا چندروز باید مهمون ما باشن . و تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشن میتونید ببینیدشون .
بابای کوک: ممنونم آقای دکتر .
دکتر: وظیفس .
مامان کوک: خداروشکر حال پسرم خوبه .
تهیونگ: خیلی براتون خوشحالم خانوم جئون .
مامان کوک: ممنون ... پسرم . تهیونگ .
تهیونگ: بله خاله .
مامان کوک: این دخترو معرفی نمیکنی؟
تهیونگ: امم .. ببخشید فراموش کردم ایشون ا.ت هستن یکی از دوستای صمیمی من و کوک .
ا.ت: سلام خانوم جئون( به ادای احترام خم شد).
مامان کوک: سلام دختر گلم . ببخشید من انقدر فکرم مشغول و نگران کوک بود متوجه حضورتون نشدم .
ا.ت: این چه حرفیه . خب دیگه من ... مزاحمتون نشم .
مامان کوک: این چه حرفیه دخترم . این همه راه تا اینجا اومدی حداقل برو ببینش .( لبخند)
ا.ت: خیلی ... خیلی .. از لطفتون ممنونم خانوم جئون .( لبخند بی جون)
مامان کوک: خوشم نمیاد هی بهم بگی خانوم جئون بهم بگو خاله راحتترم .
ا.ت: هرجوری که مایلید .
تهیونگ: ا.ت بیا بریم دست و صورتتو بشور خیلی گریه کردی یکم حالت جا بیاد .
ا.ت: من خوبم .
تهیونگ:( دست ا.ت رو گرفت و کشید)
ا.ت: یااا من خوبم .
تهیونگ: بیا بریم .... زیادی گریه کردی یک اب میوه بخور حالت بهتر بشه .
ا.ت: ممنون تهیونگا .
تهیونگ: خواهش میکنم دارلینگ( لبخند).
ا.ت:( لبخند)
ا.ت ویو: چقدر خوبه که درخواست دوستیشو قبول کردم . خیلی خوشحالم که حال کوک خوبه . عشق چقدر عجیب و غیر منتظره اتفاق میفته . بدون اینکه بفهمی یهو میبینی یک نفر وارد زندگیت شده که قلبت فقط برای اون میتپه . یک نفر میاد و خیلی راحت صاحب قلبت میشه .
اگه کوک منو نخواد چی؟ قطعا نمیخواد . اون منو فقط به عنوان یک دوست میبینه . خدایا چیکار کنم؟ یعنی بهش بگم؟ از تهیوتگ کمک بخوام؟ آره شاید بتونه کمکم کنه ... اما نه... از تهیونگ نمیشه ... هرچی نباشه یک روزی عاشقم بوده نمیخوام باعث ناراحتیش بشم ... اصلا ... از هایون و جینا کمک میخوام ... آره این خوبه ... اما... اگه کوک... ردم کنه چیکار کنم؟ اصلا بیخیال بهش نمیگم ...واقعا نمیدونم چیکار کنم خدایا ... فعلا همینکه حالش خوبه برام کافیه ....
راوی: دخترک سردر گم شده بود . نمیدانست که به پسر بگوید یا نگوید . نمیدانست که پسر خیلی وقت است قلبش را باخته است .
هایون: جیناااا.
جینا: ها
هایون: به نظرت حالش چطوره ... بیا زنگ بزنیم بهشون .
جینا: آره زنگ بزن .
هایون : باشه .
ا.ت ویو: روی نمیکت توی حیاط بیمارستان نشسته بودیم . تهیونگ هم دوتا اب پرتغال خریده بود و به زور به خوردم داد . گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم هایونه .
(مکالمشون)
هایون: الو ا.ت
ا.ت: جانم هایونا.
هایون: حال کوک چطوره؟
ا.ت: هنوز بهوش نیومده ولی دکتر گفت حالش خوبه .
هایون: خب خداروشکر . چرا انقدر صدات گرفته؟
ا.ت: صدام؟ ها به خاطر اینکه یکم گریه کردم .
هایون: آها یکم . به خاطر همون صدات مثل خروس شده؟
ا.ت:(خنده)
.
.
ا.ت ویو: دم در اتاقی که کوک بود ایستاده بودم . اروم دستمو روی دستگیره گذاشتم و درو باز کردم . مامانش خیلی اصرار داشت اول من ببینمش .دکتر گفته بود هنوز بهوش نیومده ولی به زودی بهوش میاد. رفتم داخل اتاق. بی جون روی تخت دراز کشیده بود و بهش کلی دستگاه وصل بود .
اشک توی چشمام حلقه زد واقعا سخته کسی که دوستش داری رو توی همچین وضعیتی ببینی. درو پشت سرم بستم و اروم نزدیک تختش شدم . روی صندلی کنار تخت نشستم . دستش که بی جون از تخت اویزون شده بود رو گرفتم و مکالمو شروع کردم . فقط دعا میکردم که خواب باشه و حرفامو متوجه نشه .
ا.ت: کوکیا.... هق..... میدونی چقدر منو ترسوندی؟.... میدونی.... چقدر گریه کردم؟..... چرا مواظب خودت نبودی لعنتی؟......
خیلی بدجنسی.... چطوری... دلت اومد قلبمو ازم بگیری؟....ها؟....هق ....
من.... من.... عاشقت شدم کوکیا...... اما میدونم که تو..... منو دوست ... هق نداری.... میدونم... که قطعا .... انتخابت نیستم ..... تو یک ماهی .... و من یکی از هزاران ستاره هستم..... قطعا ... بین اون همه ستاره ..... انتخابت من ... هق ... نیستم .
متاسفم...متاسفم... که نتونستم به چشم دوستم ... هق... نگاهت کنم .... منو ببخش ...
لطفا... زود بیدار شو ... مراقب خودت باش....هق... خدافظ( با گریه).
تهیونگ ویو: ا.ت رفته بود داخل منم قبلش رفتم دستشویی .
از دستشویی اومدم بیرون و به سمت اتاقی که کوک داخلش بود حرکت کردم . اروم درو باز کردم که دیدم ا.ت داره گریه میکنه و با کوک صحبت میکنه ....
هرچی متنو کوتاه میکنم هی ویسگون ارسال نمیکنه😑
شرط میزارم ببینم فیکم چقدر براتون ارزش داره . لایک:۵۰. کامنت:۵۰
۲۱.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.