P:⁴⁷ «قربانی»
با همین فکرا چشمام گرم شد...دراز کشیدم رو تخت و خوابیدم...
{کوک 8:38 صبح}
با عجله از تاکسی پیاده شدمو پولش رو حساب کردم...نگاهی به ساختمان پزشکی رو به روم کردم...اینجا مطبی نبود که ا.ت همش میرفت...وارد شدمو سمت آسانسور رفتم و طبقه سوم رو زدم...بعد از چند مین آسانسور ایستاد و بیرون رفتم...یه سالن دراز بود و پر از اتاق...گلدون های گل و تابلو های نقاشی که داشت اینجارو قشنگ تر میکرد...بعضی جاها هم مبل و صندلی داشت که از شدت تمیز بودنشون دلت نمیخواست اصلا روشون بشینی که مبدا کثیف بشن...کنار یکی از مبلا ایستادم و شماره ب/ت رو گرفتم...به ثانیه نکشید که جواب داد..: اومدی؟
کوک: اره توی همون سالنی هستم که خودت گفتی..باید کجا بیام؟
ب/ت: همونجا وایسا من طبقه بالا ترم الان میام پیشت...
روی همون مبل نشستم و منتظر موندم...استرس شرکت رو داشتم..چون میدونستم که اگه رییس بفهمه بدون اجازش از شرکت زدم بیرون کارم تمومه...حالا که دیگه ساعت پرواز هم تغییر کرده مجبورم به اون جلسه کوفتی برم...مجبورم تو این شرایط ا.ت رو با این حال و روزش ول کنم...نگام به ساعت گوشی بود...8:41...یعنی ا.ت تو یکی از اتاق های اینجا هست؟! یعنی دیگه قراره اینجابمونه!
کلافه شدم...مطمعنم اگه ب/ت نمیرسید مشتی تو دیوار میکوبیدم از سر فشاری که روم بود...استرس و فشار جلسه و شرکت..
..استرس و دلهره مریضی ا.ت...استرس صدای این گوشی لعنتی که میدونم چه کسی داره همینجور پشت سر هم زنگ میزنه و استرس اینکه چی قراره بهش بگم...اگه جوابش رو ندم دیگه تو شرکت رام نمیده...گوشی رو آوردم بالا و اسمش رو دیدم.«رییس مین» در حال تماس...چیکار کنم...از سر فشار گوشی رو تو دستم فشار دادم و دندونام رو روی هم میکشیدم...ب/ت روبه روم وایستاد...نگاهی به گوشیم که تو دستم داشت خورد میشد انداخت و پوفی کشید...
ب/ت: جوابش رو بده کوک.
کوک:مطمعنم که میخواد بگه برم شرکت..
ب/ت: مشکلی نیست اگه خواستی بری برو...ا.ت میتونه درک کنه..
کوک: نه بریم بعداً زنگش میزنم...
گوشی رو خاموش کردمو گذاشتم توی جیبم...با ب/ت راه افتادیم توی سالن سمت اتاق ا.ت..همه چی رو براش توضیح دادم...از جلسه و اینکه دیگه قراره یه کارمند حرفه ای و ویژه ای توی شرکت بشم...البته اگه رییس نظرش عوض نشه...معمولا عادت نداره جواب نه بشنوه یا تلفن رو روش قطع کنیم که اگه هم اینکارو بکنیم روی دنده لج میخوابه...که امیدوارم اینجوری نشه چون اصلا حوصله یکی به دو کردن با رییس رو دیگه ندارم...ب/ت رمز اتاق رو زد و وارد شد...همراهش رفتم داخل...اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت کوچیک و ساده اما کاملا مجهز و
کلی نقاشی و برچسب که دورش چسبیده بود،خورد...که مطمعنم اینا همون نقاشی های هست که خود ا.ت از خودش میکشه و کاملا هم عجیب و غریب از آب در میاد...بعد هم خودش که روی تخت خواب بود و موهاش که روی صورتش ریخته بود که چهرشو پنهان میکرد...سمتش رفتم و کمی از موهاش رو دادم پشت گوشش تا بتونم ببینمش...دلم نمیخواست بیدارش کنم...چرخی تو اتاق زدمو یکم از وسایل و ویو که کاملا روبه شهر بود رو تماشا کردم...روی صندلی تاب دار گوشه دیوار نشستم...به نظرم اینجا از خونه خودش،هم قشنگ تره هم راحت تر...بلند شدم و نقاشی هاش رو نگاه کردم...این دختر رسما دیوونه اس...اخه اینا چیه میکشه...ولی از حق نگذریم بعضی از نقاشی هاش خیلی قشنگ هست و بنظرم واقعا استعدادش رو داره...روی کاناپه هایی که حتی از تخت خود آدم هم نرم تر و راحت تر بود نشستم...توی فکر فرو رفتم...بهتره ا.ت رو بیدار نکنم و براش نامه بزارم بجاش...یه کاغذ از همون دفتر نقاشی روغنیش برداشتم و با خودکار بنفش و طلایی که جوهراش رو خودش قاطی هم کرده بود برداشتم و نوشتم...
{کوک 8:38 صبح}
با عجله از تاکسی پیاده شدمو پولش رو حساب کردم...نگاهی به ساختمان پزشکی رو به روم کردم...اینجا مطبی نبود که ا.ت همش میرفت...وارد شدمو سمت آسانسور رفتم و طبقه سوم رو زدم...بعد از چند مین آسانسور ایستاد و بیرون رفتم...یه سالن دراز بود و پر از اتاق...گلدون های گل و تابلو های نقاشی که داشت اینجارو قشنگ تر میکرد...بعضی جاها هم مبل و صندلی داشت که از شدت تمیز بودنشون دلت نمیخواست اصلا روشون بشینی که مبدا کثیف بشن...کنار یکی از مبلا ایستادم و شماره ب/ت رو گرفتم...به ثانیه نکشید که جواب داد..: اومدی؟
کوک: اره توی همون سالنی هستم که خودت گفتی..باید کجا بیام؟
ب/ت: همونجا وایسا من طبقه بالا ترم الان میام پیشت...
روی همون مبل نشستم و منتظر موندم...استرس شرکت رو داشتم..چون میدونستم که اگه رییس بفهمه بدون اجازش از شرکت زدم بیرون کارم تمومه...حالا که دیگه ساعت پرواز هم تغییر کرده مجبورم به اون جلسه کوفتی برم...مجبورم تو این شرایط ا.ت رو با این حال و روزش ول کنم...نگام به ساعت گوشی بود...8:41...یعنی ا.ت تو یکی از اتاق های اینجا هست؟! یعنی دیگه قراره اینجابمونه!
کلافه شدم...مطمعنم اگه ب/ت نمیرسید مشتی تو دیوار میکوبیدم از سر فشاری که روم بود...استرس و فشار جلسه و شرکت..
..استرس و دلهره مریضی ا.ت...استرس صدای این گوشی لعنتی که میدونم چه کسی داره همینجور پشت سر هم زنگ میزنه و استرس اینکه چی قراره بهش بگم...اگه جوابش رو ندم دیگه تو شرکت رام نمیده...گوشی رو آوردم بالا و اسمش رو دیدم.«رییس مین» در حال تماس...چیکار کنم...از سر فشار گوشی رو تو دستم فشار دادم و دندونام رو روی هم میکشیدم...ب/ت روبه روم وایستاد...نگاهی به گوشیم که تو دستم داشت خورد میشد انداخت و پوفی کشید...
ب/ت: جوابش رو بده کوک.
کوک:مطمعنم که میخواد بگه برم شرکت..
ب/ت: مشکلی نیست اگه خواستی بری برو...ا.ت میتونه درک کنه..
کوک: نه بریم بعداً زنگش میزنم...
گوشی رو خاموش کردمو گذاشتم توی جیبم...با ب/ت راه افتادیم توی سالن سمت اتاق ا.ت..همه چی رو براش توضیح دادم...از جلسه و اینکه دیگه قراره یه کارمند حرفه ای و ویژه ای توی شرکت بشم...البته اگه رییس نظرش عوض نشه...معمولا عادت نداره جواب نه بشنوه یا تلفن رو روش قطع کنیم که اگه هم اینکارو بکنیم روی دنده لج میخوابه...که امیدوارم اینجوری نشه چون اصلا حوصله یکی به دو کردن با رییس رو دیگه ندارم...ب/ت رمز اتاق رو زد و وارد شد...همراهش رفتم داخل...اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت کوچیک و ساده اما کاملا مجهز و
کلی نقاشی و برچسب که دورش چسبیده بود،خورد...که مطمعنم اینا همون نقاشی های هست که خود ا.ت از خودش میکشه و کاملا هم عجیب و غریب از آب در میاد...بعد هم خودش که روی تخت خواب بود و موهاش که روی صورتش ریخته بود که چهرشو پنهان میکرد...سمتش رفتم و کمی از موهاش رو دادم پشت گوشش تا بتونم ببینمش...دلم نمیخواست بیدارش کنم...چرخی تو اتاق زدمو یکم از وسایل و ویو که کاملا روبه شهر بود رو تماشا کردم...روی صندلی تاب دار گوشه دیوار نشستم...به نظرم اینجا از خونه خودش،هم قشنگ تره هم راحت تر...بلند شدم و نقاشی هاش رو نگاه کردم...این دختر رسما دیوونه اس...اخه اینا چیه میکشه...ولی از حق نگذریم بعضی از نقاشی هاش خیلی قشنگ هست و بنظرم واقعا استعدادش رو داره...روی کاناپه هایی که حتی از تخت خود آدم هم نرم تر و راحت تر بود نشستم...توی فکر فرو رفتم...بهتره ا.ت رو بیدار نکنم و براش نامه بزارم بجاش...یه کاغذ از همون دفتر نقاشی روغنیش برداشتم و با خودکار بنفش و طلایی که جوهراش رو خودش قاطی هم کرده بود برداشتم و نوشتم...
۵.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.