پارت چهار
همه مشکلات داداشم از ماه چهارم شروع شد. هلن سرد شده بود. کمتر می دیدش. کمتر می خندید. کمتر به ابراز محبت جواب می داد و... ماه پنجم دوستی شون بود که حرف دلش رو زد:
_ راستش شاهین تو برای من خیلی جذاب بودی. اما الام متوجه شدم برام به عنوان یک شخصیت رمان جذاب بودی. یک فردی که زندگیش خیلی به رمان ها می خوره. حس می کنم نمی تونم اون احساس واقعی رو بهت داشته باشم. این حق تو نیست. لطفا من رو ببخش!
اتفاق وحشتناکی برای شاهین بود. تازه زندگیش داشت جون می گرفت. تازه داشت می خندید اما الان شکسته بود. بد هم شکسته بود. چند روزی سرکار نرفت. توی تخت دراز می کشید و با گوشیش ور می رفت. اما کم کم به زندگی عادی برگشت. هر روز می رفت سرکار و بعد برای ما وقت می ذاشت اما شب صدای گریه ش از حموم می اومد.
توی اون روزهای سخت اتفاق تلخ دیگه ای هم برای ما افتاد. داداشم... شاهرخ... تصادف کرد. من رو کسی بالای سرش نبرد اما شاهین آخرین لحظاتی که برادرش خونین داشت جون می داد رو دید.
خیلی قوی بودیم که زنده موندیم. خیلی قوی بودیم که ادامه دادیم. شاهین زمان کارش رو بیشتر کرد و من هم دیگه توی اتاق خودم رو حبس نمی کردم و بیشتر خونه دوست هام بودم. حال شاهین بد بود اما نه انقدر که حواسش به من نباشه برعکس وسواس گونه به من اهمیت می داد. دوست هام رو حتما باید می شناخت جایی که می رفتم و حتما باید می دونست و اگه جایی بود که مورد اعتمادش نبود باید بر می گشتم.
خودش ساعت شیش می اومد خونه و من باید ساعت پنج خونه می بودم. سر این مسائل خیلی دعوا داشتیم اما حرفش حرف بود. زن بابامون گیر داده بود این ها دیگه بزرگ شدن باید برای خودشون جایی برای زندگی داشته باشن و... شاهین پول اجاره یک خونه دیگه داشت اما بابامون که انگار بعد از مرگ پسرش رگ پدریش بالا زده بود اجازه نداد بریم.
حالا من یک پسر هجده ساله بودم با گذشته ای دردناک و قلبی یاغی. برای شاهین که چیزی به اسم جوونی و نوجوونی نداشت درک من خیلی سخت بود. صدای دعواهای ما بقیه خانواده رو بیتاب می کرد. بالاخره اون اتفاق افتاد. یک روز با دوست هام بیرون بودیم که یکی شون گفت:
_ شایان بریم خونه ما؟
از اون دسته بود که اگه شاهین می فهمید دوستمه سرم رو میزد.
_ آره بریم.
اکیپ سه نفره رفتیم خونه شون. از این خونه های سبک مدرن بود.
_ چه خونه شیکی دارید!
_ یکبار تو ما رو دعوت کن خونه تون رو ببینیم.
خودم رو روی مبل انداختم.
_ ای بابا من یک داداش سمی دارم مگه مب ذاره کسی بیاد خونه مون.
بعد از جیبم یک سیگار در آوردم و گوشه لبم گذاشتم.
_ پیتزا سفارش بدم؟
هر دو سر تکون دادیم یعنی آره. رفت از توی یک اتاق و با دوتا بطری و سه تا لیوان کوچیک برگشت.
_ اهلش هستید؟
نگاهی به بطری انداختم. تا اون موقع امتحان نکرده بودم.
_ راستش شاهین تو برای من خیلی جذاب بودی. اما الام متوجه شدم برام به عنوان یک شخصیت رمان جذاب بودی. یک فردی که زندگیش خیلی به رمان ها می خوره. حس می کنم نمی تونم اون احساس واقعی رو بهت داشته باشم. این حق تو نیست. لطفا من رو ببخش!
اتفاق وحشتناکی برای شاهین بود. تازه زندگیش داشت جون می گرفت. تازه داشت می خندید اما الان شکسته بود. بد هم شکسته بود. چند روزی سرکار نرفت. توی تخت دراز می کشید و با گوشیش ور می رفت. اما کم کم به زندگی عادی برگشت. هر روز می رفت سرکار و بعد برای ما وقت می ذاشت اما شب صدای گریه ش از حموم می اومد.
توی اون روزهای سخت اتفاق تلخ دیگه ای هم برای ما افتاد. داداشم... شاهرخ... تصادف کرد. من رو کسی بالای سرش نبرد اما شاهین آخرین لحظاتی که برادرش خونین داشت جون می داد رو دید.
خیلی قوی بودیم که زنده موندیم. خیلی قوی بودیم که ادامه دادیم. شاهین زمان کارش رو بیشتر کرد و من هم دیگه توی اتاق خودم رو حبس نمی کردم و بیشتر خونه دوست هام بودم. حال شاهین بد بود اما نه انقدر که حواسش به من نباشه برعکس وسواس گونه به من اهمیت می داد. دوست هام رو حتما باید می شناخت جایی که می رفتم و حتما باید می دونست و اگه جایی بود که مورد اعتمادش نبود باید بر می گشتم.
خودش ساعت شیش می اومد خونه و من باید ساعت پنج خونه می بودم. سر این مسائل خیلی دعوا داشتیم اما حرفش حرف بود. زن بابامون گیر داده بود این ها دیگه بزرگ شدن باید برای خودشون جایی برای زندگی داشته باشن و... شاهین پول اجاره یک خونه دیگه داشت اما بابامون که انگار بعد از مرگ پسرش رگ پدریش بالا زده بود اجازه نداد بریم.
حالا من یک پسر هجده ساله بودم با گذشته ای دردناک و قلبی یاغی. برای شاهین که چیزی به اسم جوونی و نوجوونی نداشت درک من خیلی سخت بود. صدای دعواهای ما بقیه خانواده رو بیتاب می کرد. بالاخره اون اتفاق افتاد. یک روز با دوست هام بیرون بودیم که یکی شون گفت:
_ شایان بریم خونه ما؟
از اون دسته بود که اگه شاهین می فهمید دوستمه سرم رو میزد.
_ آره بریم.
اکیپ سه نفره رفتیم خونه شون. از این خونه های سبک مدرن بود.
_ چه خونه شیکی دارید!
_ یکبار تو ما رو دعوت کن خونه تون رو ببینیم.
خودم رو روی مبل انداختم.
_ ای بابا من یک داداش سمی دارم مگه مب ذاره کسی بیاد خونه مون.
بعد از جیبم یک سیگار در آوردم و گوشه لبم گذاشتم.
_ پیتزا سفارش بدم؟
هر دو سر تکون دادیم یعنی آره. رفت از توی یک اتاق و با دوتا بطری و سه تا لیوان کوچیک برگشت.
_ اهلش هستید؟
نگاهی به بطری انداختم. تا اون موقع امتحان نکرده بودم.
۲.۷k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.