وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...
وقتی که بین بچه هاش فرق میذاشت...
ته:هیونگ سوهی نامی:سوهی چش شده؟بگو دیگه جون به لبم کردیی
ته:سوهی از کما در اومده فقط حرف نمیزنه(بغض)نمدونم چیکار کنم
نامی:اوه تهیونگ دستم بهت برسه تیکه تیکت میکنم...گفتم چیشدههه
ته:هیونگ سوهی حرف نمیزنه درکم میکنی؟خودت پدری!!منم پدرم پس باید بفهمی چی میگم
نامی:درکت میکنم فقط اینکه من پدر باهوشی ام تو خنگ🗿
ته:یاااا خب اقای باهوش بگو چیکار کنم که سوهی به حرف بیاد
نامی:بترسونش ته:یااا خوب دکترش اینو گفت منم دارم میگم چجوری؟
نامی:خوب...ببین برو توی ...
سوهی ویو:
داشتم به یک گوشه نگاه میکردم که یهو در با شدت باز شد و سوهو اومد داخل:سو.س.سوهی
سوالی نگاش کردم که گفت:بابا
قفل شده بودم...بی حرکت نگاه میکردم...که میترسم با دیدن بابا ترسم به واقعیت بپیونده...بدون مکث و توقف به سمت در رفتم و بوس سوختگی رو دنبال کردم که به انبار رسیدم...مامان داشت گریه میکرد و اسم بابارو جیغ میزد که چندنفر بابارو از اتیش اوردن بیرون رفتم سمتش خواستم حرف بزنم نشد که یک نفر اومد نبض بابارو گرفت و گفت:متاستفانه نمیزنه
نفس برید!!بیجون زیرلب گفتم:ب.بابا
و چشمامو بستم و تو بغل گرمی فرو رفتم...این بوی بابا بود!!نگاه کردم دیدم بابا بغلم کرده:هیس اروم باش دخترم...
سوهی:روحی؟ ته:(خنده)نه عزیزم خودمم
سوهی:(گریه)بابااااا...چرا اینجوری کردی؟!
ته:چجوری(خنده) سوهی:یا نخند دیگه
از بغل بابا در اومد و نگاهی به مامان بعدش به سوهو کردم که متوجه دست خونیش شدم:س.سوهو؟مچ د.دستت داره خ.خون میاد(ترس)
سوهو نگاهی به مچ دستش کرد و اب دهنشو قورت داد و لبخند زوری زد:هیچی...من الان میام
و رفت بالا...سوالی نگاهی به بابا انداختم که پاشد و هرسه رفتیم اتاقش دیدیم داخل نیست بابا خواست بیاد بیرون با صدای ناله کردن(منحرفا🗿)از حمام توجهمو به خودش جلب کرد
رفتم دیدم خون دست سوهو بیشتر شده و هی داره اب میزنه که با جیغ رفتم سمتم:اوپاااا(گریه)د.دستت
سوهو لبخندی زد:چیزی نیست عزیزم
ته:چیکار کردی با دستت سوهو؟(عصبی)
سوهو سرشو انداخت پایین:هیچکار
ته:دروغ که نمیگی نه؟
ات:سوهو راستشو بگو(ترسیده)
سوهو:ب.بریدم ته:چییییی؟
سوهو:(گریه)اره بریدم...چون وقتی که سوهی تو کما بود چهاربار خودکشی ناموفق داشتم...چرا خودکشی؟چون همش تقصیر من بود...با خودم میگفتم اگر وجود نداشتم بابا همه توجهش روی سوهی بود،سوهی خودکشی نمیکرد،سوهی تو کما نبود
یهو سوهو تیغ و برداشت:هنوزم میگم زندگیتون بدون من عالیه:)
سوهی:سوهو...خواهش میکنم اوپا بزارش کنار(گریه)
ته:دیوونه شدی؟من یکبار سوهی رو نزدیک بود از دست بدم دیگه نمیخوام هیچکدوم از بچه هامو از دست بدم...
سوهو:متاستفم بابا
سوهو تیغ و نزدیک دستش برد...
♡الان پارت بعد و میزارم♡
ته:هیونگ سوهی نامی:سوهی چش شده؟بگو دیگه جون به لبم کردیی
ته:سوهی از کما در اومده فقط حرف نمیزنه(بغض)نمدونم چیکار کنم
نامی:اوه تهیونگ دستم بهت برسه تیکه تیکت میکنم...گفتم چیشدههه
ته:هیونگ سوهی حرف نمیزنه درکم میکنی؟خودت پدری!!منم پدرم پس باید بفهمی چی میگم
نامی:درکت میکنم فقط اینکه من پدر باهوشی ام تو خنگ🗿
ته:یاااا خب اقای باهوش بگو چیکار کنم که سوهی به حرف بیاد
نامی:بترسونش ته:یااا خوب دکترش اینو گفت منم دارم میگم چجوری؟
نامی:خوب...ببین برو توی ...
سوهی ویو:
داشتم به یک گوشه نگاه میکردم که یهو در با شدت باز شد و سوهو اومد داخل:سو.س.سوهی
سوالی نگاش کردم که گفت:بابا
قفل شده بودم...بی حرکت نگاه میکردم...که میترسم با دیدن بابا ترسم به واقعیت بپیونده...بدون مکث و توقف به سمت در رفتم و بوس سوختگی رو دنبال کردم که به انبار رسیدم...مامان داشت گریه میکرد و اسم بابارو جیغ میزد که چندنفر بابارو از اتیش اوردن بیرون رفتم سمتش خواستم حرف بزنم نشد که یک نفر اومد نبض بابارو گرفت و گفت:متاستفانه نمیزنه
نفس برید!!بیجون زیرلب گفتم:ب.بابا
و چشمامو بستم و تو بغل گرمی فرو رفتم...این بوی بابا بود!!نگاه کردم دیدم بابا بغلم کرده:هیس اروم باش دخترم...
سوهی:روحی؟ ته:(خنده)نه عزیزم خودمم
سوهی:(گریه)بابااااا...چرا اینجوری کردی؟!
ته:چجوری(خنده) سوهی:یا نخند دیگه
از بغل بابا در اومد و نگاهی به مامان بعدش به سوهو کردم که متوجه دست خونیش شدم:س.سوهو؟مچ د.دستت داره خ.خون میاد(ترس)
سوهو نگاهی به مچ دستش کرد و اب دهنشو قورت داد و لبخند زوری زد:هیچی...من الان میام
و رفت بالا...سوالی نگاهی به بابا انداختم که پاشد و هرسه رفتیم اتاقش دیدیم داخل نیست بابا خواست بیاد بیرون با صدای ناله کردن(منحرفا🗿)از حمام توجهمو به خودش جلب کرد
رفتم دیدم خون دست سوهو بیشتر شده و هی داره اب میزنه که با جیغ رفتم سمتم:اوپاااا(گریه)د.دستت
سوهو لبخندی زد:چیزی نیست عزیزم
ته:چیکار کردی با دستت سوهو؟(عصبی)
سوهو سرشو انداخت پایین:هیچکار
ته:دروغ که نمیگی نه؟
ات:سوهو راستشو بگو(ترسیده)
سوهو:ب.بریدم ته:چییییی؟
سوهو:(گریه)اره بریدم...چون وقتی که سوهی تو کما بود چهاربار خودکشی ناموفق داشتم...چرا خودکشی؟چون همش تقصیر من بود...با خودم میگفتم اگر وجود نداشتم بابا همه توجهش روی سوهی بود،سوهی خودکشی نمیکرد،سوهی تو کما نبود
یهو سوهو تیغ و برداشت:هنوزم میگم زندگیتون بدون من عالیه:)
سوهی:سوهو...خواهش میکنم اوپا بزارش کنار(گریه)
ته:دیوونه شدی؟من یکبار سوهی رو نزدیک بود از دست بدم دیگه نمیخوام هیچکدوم از بچه هامو از دست بدم...
سوهو:متاستفم بابا
سوهو تیغ و نزدیک دستش برد...
♡الان پارت بعد و میزارم♡
۱۷.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.