فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۸
صبح
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم جونگ کوک رو پیشم ندیدم...
صدای قطره های بارون میومد همچنین اکسیژن سرد و تازهای که توی هوا جریان داشت
بعد از یه روز سخت این بهترین هدیه بود...
از جام بلند شدم بدنم هنوزم خسته کوفته بود و همون پیراهن سفید بلندم تنم بود
یه آبی به دست و صورتم زدم با شونه چوبی که روی میز بود موهامو شونه کردم تا یکم مرتب تر بشم
از اتاق خارج شدم کسی توی سالن نبود توی آشپزخونه هم همچنین.
رفتم توی حیاط که با یه میزه چیده شده صبحانه روبه رو شدم لبخند زنان رفتم سمتش یه کاغذه سفید توجهم رو جلب کرد از روی میز برش داشتم و بازش کردم« صبح بخیر دلبر خانم » خنده ریزی کردم که دستی دوره کمرم حلقه شد یه لحظه از ترس هیعی کشیدم اما فوراً جلوی دهنم رو گرفتم چون اون جونگ کوک بود
چونش رو گذاشت روی سر شونم گفت : صبح بخیر خانم خوابالوی من
بجای اینکه اعصبانی بشم خندیدم و گفتم : باشه تو سحر خیز من خوابالو
دستاش رو محکم تر کرد و گفت : خوشت اومد ؟
با تعجب گفتم : از چی ؟
با چشماش به سفره اشاره کرد که گفتم : سلیقه نداری که یدونه سلیقت تو انتخاب من خوب بوده
گفت : اینکه صد البته درسته خانمی
با خنده گفتم : حالا اجازه میدی بشینم یه چیزی بخورم
با لحن شوخی گفت : نه آخه تو غذای منی
خندیدم سعی در باز کردن گره دستاش داشتم
بالاخره نشستیم یه چند لقمه خوردیم که بازم گوشی جونگ کوک مزاحم حال خوبمون شد
کلافه گوشی رو برداشت و گفت : چیه تهیونگ
نمیدونم تهیونگ چی گفت که بلند شد و گفت : باشه الان میام
گوشی رو قطع کرد که با نگرانی گفتم : چیشده ؟
گفت : چیزی نیست یه مشکلی تو کارخونه بوجود اومده باید برم حلش کنم
گفتم : باشه
بازم میخواد تنهام بزاره متوجه همچین چیزی شد که گفت : به تهیونگ و چندتا از نگهبانا میگم بیان تنها نباشی تا اون موقع در رو روی کسی باز نمیکنی من خودمم سعی میکنم زود برگردم باشه ؟
سرم رو بالا پایین کردم به نشانه تایید حرفش شونه هام رو گرفت و پیشونیم رو بوسید
رفت....هنوز به جای خالیه ماشینش خیره بودم بعده چند دقیقه سفره صبحانه رو جمع کردم و ظرفا رو شستم..اسپریم رو برداشتم و دوباری زدمش چون حس نفس تنگی میکردم
بعده چند ثانیه زنگ خونه زده شد با تعجب رفتم سمت در دوتا مرده کت شلواری بودن همونطور که اسپریم تو دستم بود رفتم پشت دره حیاط و گفتم : بفرمایید
یکیشون گفت : خانم ما از طرف آقای جئون اومدیم
خیالم راحت شد اما غافل از....
در رو که باز کردم فوراً یه دستمال روی دهنم گذاشتن در حین تقلا کردنم هم هوشم رو از دست دادم و سیاهی مهمون چشمام شد
از زبان ا/ت
وقتی از خواب بیدار شدم جونگ کوک رو پیشم ندیدم...
صدای قطره های بارون میومد همچنین اکسیژن سرد و تازهای که توی هوا جریان داشت
بعد از یه روز سخت این بهترین هدیه بود...
از جام بلند شدم بدنم هنوزم خسته کوفته بود و همون پیراهن سفید بلندم تنم بود
یه آبی به دست و صورتم زدم با شونه چوبی که روی میز بود موهامو شونه کردم تا یکم مرتب تر بشم
از اتاق خارج شدم کسی توی سالن نبود توی آشپزخونه هم همچنین.
رفتم توی حیاط که با یه میزه چیده شده صبحانه روبه رو شدم لبخند زنان رفتم سمتش یه کاغذه سفید توجهم رو جلب کرد از روی میز برش داشتم و بازش کردم« صبح بخیر دلبر خانم » خنده ریزی کردم که دستی دوره کمرم حلقه شد یه لحظه از ترس هیعی کشیدم اما فوراً جلوی دهنم رو گرفتم چون اون جونگ کوک بود
چونش رو گذاشت روی سر شونم گفت : صبح بخیر خانم خوابالوی من
بجای اینکه اعصبانی بشم خندیدم و گفتم : باشه تو سحر خیز من خوابالو
دستاش رو محکم تر کرد و گفت : خوشت اومد ؟
با تعجب گفتم : از چی ؟
با چشماش به سفره اشاره کرد که گفتم : سلیقه نداری که یدونه سلیقت تو انتخاب من خوب بوده
گفت : اینکه صد البته درسته خانمی
با خنده گفتم : حالا اجازه میدی بشینم یه چیزی بخورم
با لحن شوخی گفت : نه آخه تو غذای منی
خندیدم سعی در باز کردن گره دستاش داشتم
بالاخره نشستیم یه چند لقمه خوردیم که بازم گوشی جونگ کوک مزاحم حال خوبمون شد
کلافه گوشی رو برداشت و گفت : چیه تهیونگ
نمیدونم تهیونگ چی گفت که بلند شد و گفت : باشه الان میام
گوشی رو قطع کرد که با نگرانی گفتم : چیشده ؟
گفت : چیزی نیست یه مشکلی تو کارخونه بوجود اومده باید برم حلش کنم
گفتم : باشه
بازم میخواد تنهام بزاره متوجه همچین چیزی شد که گفت : به تهیونگ و چندتا از نگهبانا میگم بیان تنها نباشی تا اون موقع در رو روی کسی باز نمیکنی من خودمم سعی میکنم زود برگردم باشه ؟
سرم رو بالا پایین کردم به نشانه تایید حرفش شونه هام رو گرفت و پیشونیم رو بوسید
رفت....هنوز به جای خالیه ماشینش خیره بودم بعده چند دقیقه سفره صبحانه رو جمع کردم و ظرفا رو شستم..اسپریم رو برداشتم و دوباری زدمش چون حس نفس تنگی میکردم
بعده چند ثانیه زنگ خونه زده شد با تعجب رفتم سمت در دوتا مرده کت شلواری بودن همونطور که اسپریم تو دستم بود رفتم پشت دره حیاط و گفتم : بفرمایید
یکیشون گفت : خانم ما از طرف آقای جئون اومدیم
خیالم راحت شد اما غافل از....
در رو که باز کردم فوراً یه دستمال روی دهنم گذاشتن در حین تقلا کردنم هم هوشم رو از دست دادم و سیاهی مهمون چشمام شد
۲۵۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.