Dancing with the devil
آخر مگر میشد که یک تکه ِگل بتواند جان داشته باشد؟ آری به جواب
خود رسید، آن هم زمانی که گل خشک و او نمایان شد...
مانند رود گوارای بهشت بود، آن هم زمانی که دست نوازشش را روی
گلبرگ های سرخی که گاهی رویش می نشست میکشید... او در
حضور چشمانش جاری شد و ذهنش را با خود برد.
او هیچ وقت نفهمید دقیقا چه زمانی بود که دلیل خیرگی اش را
فراموش کرد...
دقیقا ِکی؟ کجا؟ و چطور شروع شد؟ نمیدانست!
روزی که موهایش خشک شد، با کنجکاوی دستش را بین تارهای
مشکی و پریشانش کشید و آن هارا پریشان تر کرد.
آنها آنقدر لطیف بودند که با کوچک ترین نوازش دست عزازیل حالت
گرفته و تمنای نوازش می کردند.
و روزی که لب های زیبایش خشک شد! آنها آنقدر نرم به نظر
میرسید که نتوانست تاب بیاورد و بوسه کوچکی پایینشان زد و نتیجه
گناهش، خالی کوچک و پنهان بود!
پس از آن آنقدر ترسیده بود که فقط میخواست جایی خود را دفن کند!
حتی زمانی که به خود آمده بود، آنقدر تار های مشکی او را نوازش
کرده بود که آنها تاب برداشته و گویی برای لمس شدن توسط دست
های رنگ پریده عزازیل شکل گرفته بودند.
همان روزی که رنگ پوست گندمگونش پدیدار شد، تنها توانست او را
به گل نیلوفری تشبیه کند که به آرامی درون مرداب ِگلی ریشه میدواند
و بدون ذره ای آلودگی میشکفت.
عزازیل عجیب جذب تکه تکهی شکوفههای ناشکفته آنی که این
روزها لوتوس صدایش میزد، شده بود!
نگاهش سر از پا نمی شناخت و آخرین سوگند ِگلی بودنش را دنبال
میکرد، چشمان دریایی اش را روی آخرین قسمت ِگلی او ثابت کرد،
چشمانش مانده بود، تنها کافی بود چشمانش را بگشاید تا همه چیز کامل شود!
خود رسید، آن هم زمانی که گل خشک و او نمایان شد...
مانند رود گوارای بهشت بود، آن هم زمانی که دست نوازشش را روی
گلبرگ های سرخی که گاهی رویش می نشست میکشید... او در
حضور چشمانش جاری شد و ذهنش را با خود برد.
او هیچ وقت نفهمید دقیقا چه زمانی بود که دلیل خیرگی اش را
فراموش کرد...
دقیقا ِکی؟ کجا؟ و چطور شروع شد؟ نمیدانست!
روزی که موهایش خشک شد، با کنجکاوی دستش را بین تارهای
مشکی و پریشانش کشید و آن هارا پریشان تر کرد.
آنها آنقدر لطیف بودند که با کوچک ترین نوازش دست عزازیل حالت
گرفته و تمنای نوازش می کردند.
و روزی که لب های زیبایش خشک شد! آنها آنقدر نرم به نظر
میرسید که نتوانست تاب بیاورد و بوسه کوچکی پایینشان زد و نتیجه
گناهش، خالی کوچک و پنهان بود!
پس از آن آنقدر ترسیده بود که فقط میخواست جایی خود را دفن کند!
حتی زمانی که به خود آمده بود، آنقدر تار های مشکی او را نوازش
کرده بود که آنها تاب برداشته و گویی برای لمس شدن توسط دست
های رنگ پریده عزازیل شکل گرفته بودند.
همان روزی که رنگ پوست گندمگونش پدیدار شد، تنها توانست او را
به گل نیلوفری تشبیه کند که به آرامی درون مرداب ِگلی ریشه میدواند
و بدون ذره ای آلودگی میشکفت.
عزازیل عجیب جذب تکه تکهی شکوفههای ناشکفته آنی که این
روزها لوتوس صدایش میزد، شده بود!
نگاهش سر از پا نمی شناخت و آخرین سوگند ِگلی بودنش را دنبال
میکرد، چشمان دریایی اش را روی آخرین قسمت ِگلی او ثابت کرد،
چشمانش مانده بود، تنها کافی بود چشمانش را بگشاید تا همه چیز کامل شود!
۳.۵k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.