کافه پاراگراف:
کافه پاراگراف:
ما نمی تونیم آقا. ما خیلی ترسوییم. ما نمی تونیم با آدما بازی کنیم و شبا بدون قرص بخوابیم... نمی تونیم آقا!
نوزده بیست سالمون شد تا بالاخره یه کوچولو دلمون برا یکی بلرزه. اونم چه لرزیدنی؟ یواشکی و دست و پاشکسته فقط رسیدیم غرورمون رو برداریم و شبونه فرار کنیم. تو صد سوراخ خودمونو قایم کردیم و هی طفره رفتیم و بغض کردیم و بلند بلند خندیدیم.
دو سال تمام هر شبش رو با شب گریه خوابیدیم و روزش قرمزی چشامون رو انکار کردیم و به خودمون پیچیدیم از ترس احساس و اشتباه و مسئول بودنش. قد هزار سال جون کندیم باز غرورِ سکوتمون نشکست جلوش و صدامون در نیومد.
ما سه سال خودمونو تیکه پاره کردیم تا رفتیم روبروی آیینه و "شاید واقعا دوسش دارم؟" رو تو خلوت خودمون پچ پچ کردیم. صد شب نخوابیدیم و تا صبح فکر کردیم و خودمونو به در و دیوار زدیم تا گفتیم "شاید" دوسش دارم! بعدش هزار شب مردیم و زنده شدیم و به خودمون پیچیدیم از ترس این جمله که نکنه بزرگتر از حسمون باشه و یه روز جا بزنیم؟! با این شک هزاربار مرگو جلو چشممون آوردیم و وسط جمع بغض راه نفسمونو بست. ما از شرم صد بار مردیم و زنده شدیم هنوزم نتونستیم اسم اونی که شاید دوستش داشتیم رو با خودمون تکرار کنیم.
ما نمی تونیم آقا! آقا ما حتی سرسری هم به دوستای دخترمونم عزیز نمی گفتیم. اول نگاه میکردیم ببینم طرف واقعا برامون عزیزه یا نه؟ ما یبارم حتی تعارفی به کسی نگفتیم نفس! خجالت کشیدیم بگیم و بعد اون بتونیم نفس بکشیم. آقا ما نمی تونیم تعارفی آدما رو دوست داشته باشیم! نمی تونیم حرمت ها رو نفهمیم! ما از اولشم بلد نبودیم... که شب خواب یکی رو ببینیم صبح با فکر یکی دیگه پاشیم، تو خیابون گردی عصر چشمون یکی رو بگیره دم غروب شماره ی یکی دیگه بره تو گوشیمون. سر شبا همه دوستای اجتماعی نداشته مون رو یجوری عاشق شیم، آخر شبام که حالمون میزون نیست ژتونِ دوست دارم اون شب رو به هرکی شد بگیم و بگذریم!
آقا ما بلد نیستیم این بازی کثیف رو! ما نمی تونیم دنیایی که آدما توش به جای اینکه مسئول دلای همدیگه باشن, اسباب بازی همدیگه ن رو ببینیم و نمیریم... آقا ما تحمل نداریم این حجم از کثافت رو ببینیم و نمیریم!
ما خیلی ترسوییم آقا. نمی تونیم با آدما بازی کنیم و شبا بدون قرص بخوابیم... نمی تونیم!
هستیا
ما نمی تونیم آقا. ما خیلی ترسوییم. ما نمی تونیم با آدما بازی کنیم و شبا بدون قرص بخوابیم... نمی تونیم آقا!
نوزده بیست سالمون شد تا بالاخره یه کوچولو دلمون برا یکی بلرزه. اونم چه لرزیدنی؟ یواشکی و دست و پاشکسته فقط رسیدیم غرورمون رو برداریم و شبونه فرار کنیم. تو صد سوراخ خودمونو قایم کردیم و هی طفره رفتیم و بغض کردیم و بلند بلند خندیدیم.
دو سال تمام هر شبش رو با شب گریه خوابیدیم و روزش قرمزی چشامون رو انکار کردیم و به خودمون پیچیدیم از ترس احساس و اشتباه و مسئول بودنش. قد هزار سال جون کندیم باز غرورِ سکوتمون نشکست جلوش و صدامون در نیومد.
ما سه سال خودمونو تیکه پاره کردیم تا رفتیم روبروی آیینه و "شاید واقعا دوسش دارم؟" رو تو خلوت خودمون پچ پچ کردیم. صد شب نخوابیدیم و تا صبح فکر کردیم و خودمونو به در و دیوار زدیم تا گفتیم "شاید" دوسش دارم! بعدش هزار شب مردیم و زنده شدیم و به خودمون پیچیدیم از ترس این جمله که نکنه بزرگتر از حسمون باشه و یه روز جا بزنیم؟! با این شک هزاربار مرگو جلو چشممون آوردیم و وسط جمع بغض راه نفسمونو بست. ما از شرم صد بار مردیم و زنده شدیم هنوزم نتونستیم اسم اونی که شاید دوستش داشتیم رو با خودمون تکرار کنیم.
ما نمی تونیم آقا! آقا ما حتی سرسری هم به دوستای دخترمونم عزیز نمی گفتیم. اول نگاه میکردیم ببینم طرف واقعا برامون عزیزه یا نه؟ ما یبارم حتی تعارفی به کسی نگفتیم نفس! خجالت کشیدیم بگیم و بعد اون بتونیم نفس بکشیم. آقا ما نمی تونیم تعارفی آدما رو دوست داشته باشیم! نمی تونیم حرمت ها رو نفهمیم! ما از اولشم بلد نبودیم... که شب خواب یکی رو ببینیم صبح با فکر یکی دیگه پاشیم، تو خیابون گردی عصر چشمون یکی رو بگیره دم غروب شماره ی یکی دیگه بره تو گوشیمون. سر شبا همه دوستای اجتماعی نداشته مون رو یجوری عاشق شیم، آخر شبام که حالمون میزون نیست ژتونِ دوست دارم اون شب رو به هرکی شد بگیم و بگذریم!
آقا ما بلد نیستیم این بازی کثیف رو! ما نمی تونیم دنیایی که آدما توش به جای اینکه مسئول دلای همدیگه باشن, اسباب بازی همدیگه ن رو ببینیم و نمیریم... آقا ما تحمل نداریم این حجم از کثافت رو ببینیم و نمیریم!
ما خیلی ترسوییم آقا. نمی تونیم با آدما بازی کنیم و شبا بدون قرص بخوابیم... نمی تونیم!
هستیا
۱۱.۱k
۱۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.