ادامه پارت ۱۳
و بله زندگیم تموم شد.بدبختیام تازه شروع شد.
هنوز امید داشتم ک این در باز میشه و پسرا میان کمکم میکنن...
هوآن از سر میز بلندم کرد و سوار ماشینم کرد.منو برد به یه خونه ای ک اصلا معلوم نبود کجا بود تا چشم کار میکرد جنگل بود.
هوآن:نگران نباش اینجا امنه،هیچکس نمیتونه پیدات کنه.داد و فریادم بزنی نمیتونی نجات پیدا کنی.پس بهتره مثل بچه آدم زندگیتو بکنی.
رفتیم تو خونه من رفتم تو اتاقی ک طبقه بالا بود و رو تخت نشستم.هوآن اومد بالا و بهم گفت:
شب میام تا باهم خوش بگذرونیم اما الان پاشو لباستو عوض کن و راحت باش.
ا/ت:من با تو هیچ کاری ندارم گفتی ازدواج کنیم منم قبول کردم دیگ ازم چی میخوای چرا نمیزاری راحت بشم.
بغضم ترکید و گریم گرفت.
ا/ت:چرا ولم نمیکنی؟چرا راحتم نمیزاری؟بابا پولتو میدم هرچی بخوای بهت میدم.
هوآن؟هرچی بخوام بهم میدی؟
ا/ت:آره هرچی ک بخوای بهت میدم.فقط بزار برم.پسراهم باهاشون کاری نداشته باش.
هوآن:باش ب آزاد کردنت فکر میکنم اما بستگی به امشبت داره ک چجوری بهم حال بدی.
ا/ت:نمیکنم،نمیکنم،ولم کن خستم کردی،بابا نمیخامت.
اومد تا میتونست منو زد هرجور ک میتونست زد.
داشتم از درد میمردم.
و از اتاق رفت بیرونو در رو هم قفل کرد.
من موندم و یه اتاق خالی.
من بودم و یه لباس عروسی سفیدی ک از خون قرمز شده بودم.
من بودم و صورتی کبود با آرایشی ک خراب شده بود.
و آخرش من بودم و بدبختیام.
نمیدونم چی شد اما از درد بیهوش شدم.
بعد چندساعت چشام رو وا کردم و ب ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ شب بود.شش ساعت بود ک تو این اتاق زندانی شده بودم.
خبری از هوآن نبود.
افتاده بودم وسط اتاق و فکر میکردم الان پسرا دارن چیکار میکنن.
ک متوجه شدم صبح شده.
صدای ماشین اومد از پنجره دیدم ک هوآن اومده.
اومد بالا و در اتاق رو باز کرد.اومد ک بیاد تو یکی پایین در زد.منو نگاه کرد و
گفت:همینجا بمون و تکون نخور.نه وایسا دست و پاهات رو ببندم من ک بهت اعتماد ندارم،البته خودت نخواستی ک بهت اعتماد داشته باشم...
دست و پاهام رو بست و رفت پایین.
یادش رفت در اتاق رو قفل کنه.بلند شدم ک ببینم پایین چه خبره اما خیلی سخت بود چون نمیتونستم خوب راه برم.
یهو دیدم پنجره پایین باز شده و یکی داره میاد تو خونه اومدم جیغ بزنم ک.....
هنوز امید داشتم ک این در باز میشه و پسرا میان کمکم میکنن...
هوآن از سر میز بلندم کرد و سوار ماشینم کرد.منو برد به یه خونه ای ک اصلا معلوم نبود کجا بود تا چشم کار میکرد جنگل بود.
هوآن:نگران نباش اینجا امنه،هیچکس نمیتونه پیدات کنه.داد و فریادم بزنی نمیتونی نجات پیدا کنی.پس بهتره مثل بچه آدم زندگیتو بکنی.
رفتیم تو خونه من رفتم تو اتاقی ک طبقه بالا بود و رو تخت نشستم.هوآن اومد بالا و بهم گفت:
شب میام تا باهم خوش بگذرونیم اما الان پاشو لباستو عوض کن و راحت باش.
ا/ت:من با تو هیچ کاری ندارم گفتی ازدواج کنیم منم قبول کردم دیگ ازم چی میخوای چرا نمیزاری راحت بشم.
بغضم ترکید و گریم گرفت.
ا/ت:چرا ولم نمیکنی؟چرا راحتم نمیزاری؟بابا پولتو میدم هرچی بخوای بهت میدم.
هوآن؟هرچی بخوام بهم میدی؟
ا/ت:آره هرچی ک بخوای بهت میدم.فقط بزار برم.پسراهم باهاشون کاری نداشته باش.
هوآن:باش ب آزاد کردنت فکر میکنم اما بستگی به امشبت داره ک چجوری بهم حال بدی.
ا/ت:نمیکنم،نمیکنم،ولم کن خستم کردی،بابا نمیخامت.
اومد تا میتونست منو زد هرجور ک میتونست زد.
داشتم از درد میمردم.
و از اتاق رفت بیرونو در رو هم قفل کرد.
من موندم و یه اتاق خالی.
من بودم و یه لباس عروسی سفیدی ک از خون قرمز شده بودم.
من بودم و صورتی کبود با آرایشی ک خراب شده بود.
و آخرش من بودم و بدبختیام.
نمیدونم چی شد اما از درد بیهوش شدم.
بعد چندساعت چشام رو وا کردم و ب ساعت نگاه کردم ساعت ۱۲ شب بود.شش ساعت بود ک تو این اتاق زندانی شده بودم.
خبری از هوآن نبود.
افتاده بودم وسط اتاق و فکر میکردم الان پسرا دارن چیکار میکنن.
ک متوجه شدم صبح شده.
صدای ماشین اومد از پنجره دیدم ک هوآن اومده.
اومد بالا و در اتاق رو باز کرد.اومد ک بیاد تو یکی پایین در زد.منو نگاه کرد و
گفت:همینجا بمون و تکون نخور.نه وایسا دست و پاهات رو ببندم من ک بهت اعتماد ندارم،البته خودت نخواستی ک بهت اعتماد داشته باشم...
دست و پاهام رو بست و رفت پایین.
یادش رفت در اتاق رو قفل کنه.بلند شدم ک ببینم پایین چه خبره اما خیلی سخت بود چون نمیتونستم خوب راه برم.
یهو دیدم پنجره پایین باز شده و یکی داره میاد تو خونه اومدم جیغ بزنم ک.....
۳۳.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.