i used to hate alphas
i used to hate alphas
p20
جونگکوک با چشم های درشت و متعجبش به تهیونگ خیره شده بود. خوب می دونست تهیونگ چی می گه؛ اون می خواست بدونه که جونگکوک راجع بهش چی فکر می کنه و واقعاً هم حق داشت.
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و دوباره نفس عمیقی کشید. انگار یکدفعه حس کرد داره زیادی حرف می زنه.
بالاخره دستش رو از توی جیبش بیرون آورد و جعبه ی کوچیک مخمل رو باز کرد.
"جونگکوک شی... لطفاً تا آخر عمر با من بمون... من فقط یک پیوند دائم نمی خوام... من می خوام که تو همسرم باشی... می شه بگی چی فکر می کنی؟"
جونگکوک با حیرت به تهیونگ خیره شده بود. اون الان قرمز شده بود؟ تهیونگ خجالت کشیده بود؟ و اون حلقه... اون واقعا داشت از جونگکوک خواستگاری می کرد؟
جونگکوک لبخندی زد و دستش هاش رو روی دهنش گذاشت. باورش نمی شد... قلبش داشت دیوانهوار می تپید و اون حس داشت جونگکوک رو دیوونه می کرد. اون نمی دونست چی بگه یا چه ریکشنی نشون بده، فقط می دونست که از ته دل خوش حاله... جونگکوک هیچوقت فکر نمی کرد تهیونگ تا این حد جدی باشه. اما حالا همه چیز فرق کرده بود... تهیونگ دیگه اون پسر خل و چلی نبود که با کلماتی مثل سرنوشت و سولمیت دنبال سؤاستفاده بود. تهیونگ حالا مردی بود که داشت از جونگکوک تقاضای ازدواج می کرد. کسی که باعث شده بود قلب جونگکوک بلرزه. کسی که یخ های قلب جونگکوک رو باز کرده بود.
جونگکوک داشت اشک می ریخت و حتی خودش هم متوجه نشده بود. تهیونگ آروم لبخند زد و حلقه ی نقره ای رنگ رو روی انگشت جونگکوک گذاشت.
"می تونم روی این اشک ها به عنوان جواب مثبت حساب کنم؟"
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد.
"بله..."
تهیونگ لبخند بزرگی زد و جونگکوک رو محکم توی آغوشش حبس کرد. هیچ جوره نمی تونست اون حس رو توصیف کنه. هیچ چیز بهتر این نیست که کسی که دوستش داری، احساساتت رو قبول کنه.
تهیونگ آروم جونگکوک رو از آغوشش بیرون آورد و لب های مشتاقش رو به لب های جونگکوک رسوند. آروم و پیوسته اون لب های زیبا رو می بوسید و دستش رو هر لحظه بیشتر و بیشتر روی موهای جونگکوک می کشید و اون حسی که مدت ها مخفی شده بود، داشت دوباره خودش رو نشون می داد... ترکیب اون بوی شیرین و اون حس سیری ناپذیر داشت هر لحظه تهیونگ رو طمعکار تر از قبل می کرد. جونگکوک لحظه ای سرش رو عقب کشید و از بین اشک هاش نفس عمیقی کشید. آروم خندید و ضربه ای به شونه ی تهیونگ زد.
"نمی خواستی از زبون خودم بشنوی؟"
"چیو؟"
"این که منم دوسِت دارم..."
تهیونگ خندید و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد.
"پس منم عاشقتم..."
جونگکوک دوباره خندید و سرش رو به شونه تهیونگ تکیه داد.
"نمی خوای منو پیوند دائمیت کنی؟"
تهیونگ با چشم های متعجبش نگاهی به جونگکوک انداخت و...
ادامه دارد...
p20
جونگکوک با چشم های درشت و متعجبش به تهیونگ خیره شده بود. خوب می دونست تهیونگ چی می گه؛ اون می خواست بدونه که جونگکوک راجع بهش چی فکر می کنه و واقعاً هم حق داشت.
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و دوباره نفس عمیقی کشید. انگار یکدفعه حس کرد داره زیادی حرف می زنه.
بالاخره دستش رو از توی جیبش بیرون آورد و جعبه ی کوچیک مخمل رو باز کرد.
"جونگکوک شی... لطفاً تا آخر عمر با من بمون... من فقط یک پیوند دائم نمی خوام... من می خوام که تو همسرم باشی... می شه بگی چی فکر می کنی؟"
جونگکوک با حیرت به تهیونگ خیره شده بود. اون الان قرمز شده بود؟ تهیونگ خجالت کشیده بود؟ و اون حلقه... اون واقعا داشت از جونگکوک خواستگاری می کرد؟
جونگکوک لبخندی زد و دستش هاش رو روی دهنش گذاشت. باورش نمی شد... قلبش داشت دیوانهوار می تپید و اون حس داشت جونگکوک رو دیوونه می کرد. اون نمی دونست چی بگه یا چه ریکشنی نشون بده، فقط می دونست که از ته دل خوش حاله... جونگکوک هیچوقت فکر نمی کرد تهیونگ تا این حد جدی باشه. اما حالا همه چیز فرق کرده بود... تهیونگ دیگه اون پسر خل و چلی نبود که با کلماتی مثل سرنوشت و سولمیت دنبال سؤاستفاده بود. تهیونگ حالا مردی بود که داشت از جونگکوک تقاضای ازدواج می کرد. کسی که باعث شده بود قلب جونگکوک بلرزه. کسی که یخ های قلب جونگکوک رو باز کرده بود.
جونگکوک داشت اشک می ریخت و حتی خودش هم متوجه نشده بود. تهیونگ آروم لبخند زد و حلقه ی نقره ای رنگ رو روی انگشت جونگکوک گذاشت.
"می تونم روی این اشک ها به عنوان جواب مثبت حساب کنم؟"
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد.
"بله..."
تهیونگ لبخند بزرگی زد و جونگکوک رو محکم توی آغوشش حبس کرد. هیچ جوره نمی تونست اون حس رو توصیف کنه. هیچ چیز بهتر این نیست که کسی که دوستش داری، احساساتت رو قبول کنه.
تهیونگ آروم جونگکوک رو از آغوشش بیرون آورد و لب های مشتاقش رو به لب های جونگکوک رسوند. آروم و پیوسته اون لب های زیبا رو می بوسید و دستش رو هر لحظه بیشتر و بیشتر روی موهای جونگکوک می کشید و اون حسی که مدت ها مخفی شده بود، داشت دوباره خودش رو نشون می داد... ترکیب اون بوی شیرین و اون حس سیری ناپذیر داشت هر لحظه تهیونگ رو طمعکار تر از قبل می کرد. جونگکوک لحظه ای سرش رو عقب کشید و از بین اشک هاش نفس عمیقی کشید. آروم خندید و ضربه ای به شونه ی تهیونگ زد.
"نمی خواستی از زبون خودم بشنوی؟"
"چیو؟"
"این که منم دوسِت دارم..."
تهیونگ خندید و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد.
"پس منم عاشقتم..."
جونگکوک دوباره خندید و سرش رو به شونه تهیونگ تکیه داد.
"نمی خوای منو پیوند دائمیت کنی؟"
تهیونگ با چشم های متعجبش نگاهی به جونگکوک انداخت و...
ادامه دارد...
۱۶.۵k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.