پارت 114.
به چشاش نگاه کردم انگار داشت از استرس میمرد اروم بلند شدم
ارسلان، خوبی
دیانا، ب باید صبر کنی
ارسلان:داری از خودت دورم میکنی
دیانا:درک کن من باید بفهمم حسی که به تو دارم چیه
ارسلان:اوم تا اون موقع که خودت بگی صبر میکنم مهم نیست چقدر طول بکشه
دیانا:خب حالا ببینم چقدر امادهی که زحمت بکشی
ارسلان:چییی
دیانا خم شو خستم من تورو اوردم تا خونه حالا نوبت توعه
ارسلان:خنده ایی از روی خوشحالی کردم:اها پس مشکل اینه 😅😌
دیانا:بله اگ نمیخوای فقط میتونی..
ارسلان:نه نح نح نح میبرم به یه حرکت نشستم
دیانا، خوبه اره
ارسلان، بیا پشتم
دیانا:با ارومی سوارش شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم، بریم
ارسلان:زمزمه کردم:اصلا بهت نمیخوره سنگین باشی
دیانا:جان! چی گفتی نشنیدم
ارسلان: هیچی هیچی بریم بهتره
دیانا:اره ارعع زود برو
ارسلان:🙂☺باشه حرکت::
بعد یک مین رسیدم بالا هوف بیا پایین حالا
دیانا:تنکس داداشی
ارسلان، نفس نفس میزدم و وایستاده بودم و سقف خیره شده بود:چی داداشی
دیانا، اره دیگه تو عین داشمی😎😌
ارسلان:شوخی میکنی حتما رفتم و رو مبل نشستم
دیانا، خوب سواری دادی
ارسلان:قبلا این کارو زیاد کردم
دیانا:اع پس عادت داری خوبه
ارسلان:اوم
دیانا:به سمتش برگشتم و دستشو گرفتم، کی بوده
ارسلان، یکی
دیانا:خب کیه اون یه نفر
ارسلان:نمیدونم
دیانا، دستشو ول کردم، نگو خوب اصلا من رفتم بخوابم
ارسلان، شب بخیر
دیانا، باشه زیاد حرف نزن پاشو بیا پایین
ارسلان. چرا اونوقت
دیانا، رو مبل میخوام بخوابم
ارسلان، هوف خودمو کشیدم پایین رو زمین نشستم
دیانا، اها خوبه من همینا میخوابم، رو مبل دراز کشیدم
ارسلان، نمیخوای لباسات در بیاری
دیانا :نح حالش نی
ارسلان، کی به کی میگفت
دیانا، پاشو دیگ برو روی تخت بخواب
ارسلان، همین جا خوبه یه دستمو گذاشتم زیر سرم و پاهامو توی دلم جمع کردم
دیانا:باشه(چی رو باشه رو زمین خوابیده گناه داره دیگ انقدر بی رحم نیستم که)
ارسلان، داشت خوابم میبرد که حس کرد کل چیزایی که توی مهمونی خوردم داره بالا میاد سریع بلند شدم و فرار کردم سمت حموم
دیانا، چی شد، با بلند شدن ارسلان سریع دنبالش دویدم، خوبی همینجوری داشت بالا میاورد یه دستمال برداشتم بهش دادم بزار جلو دهنت پاشو
ارسلان، مرصی اومدم رو تخت که بهم نزدیک بود نشستم
دیانا، ببین چقدر باید گفت این کوفتی هارو نخورید
ارسلان، گرمه
دیانا، هاا ام میخوای جای پنجره وایسی یا
ارسلان، نح
دیانا پس چی
ارسلان، میرم تو حیاط
دیانا، باش منم میام
ارسلان، به حیاط که رسیدم روی یکی از صندلی ها نشستم
دیانا، بهتری
ارسلان، الان دیگ حوصله هیچی رو ندارم عاهه
دیانا، دستمو گذاشتم رو شونش و فشار دادم، حتی من
ارسلان، پوزخند،
تو که نه
دیانا، عامم سری تکون دادم
ارسلان، بشین
دیانا، یکی از ص صندلی هارو برداشتم کنارش نشستم ، الان چی
ارسلان، عالیههه
دیانا، دیونههه، دستی توی موهاش کشیدم
ارسلان، خرابش کردی
دیانا، دست من خراب بشه فکر کنم برات یه چیز دیگست
ارسلان:انگار داری قلبمو میخونی مگ نه
دیانا، اوممم فهمیدی
ارسلان، روبه دیانا کردم و به چشاش که توی نور میدرخشید نگاه کردم
دیانا، به اسمون خیره شده بود که متوجه نگاه ارسلان شدم چیه چیزی شده
ارسلان، چشات خیلی قشنگه فقط
دیانا، هوم، بابامم همینو میگفت
ارسلان، چرا
دیانا، صورتمو نزدیکش کردم، چی چرا
ارسلان، چرا اومدی تو عمارت من
دیانا، چه میدونم اصکل بودم، اون موقع نمیدونستم پسر عصبی و مغرور لجبازی مث تو هست وگرنه پامو تو اون عمارت نمیزاشتم
ارسلان:هه، من خیلی سریع تغییر کردم
دیانا، به دست من اره؟
ارسلان، ارعه، همش تقصیر تو بود
دیانا، عوضش به جاش الان اینجام
ارسلان، اومم چشام داشت بسته میشد، که اخرین پلکی که زدم و چشامو بستم
دیانا، ای، یه سنگینی روی شونم حس کردم، اینم که خوابش برد، هوف ارسلان، ارسلان
ارسلان،....
دیانا، پاشو بریم بالا
ارسلان، خوبی
دیانا، ب باید صبر کنی
ارسلان:داری از خودت دورم میکنی
دیانا:درک کن من باید بفهمم حسی که به تو دارم چیه
ارسلان:اوم تا اون موقع که خودت بگی صبر میکنم مهم نیست چقدر طول بکشه
دیانا:خب حالا ببینم چقدر امادهی که زحمت بکشی
ارسلان:چییی
دیانا خم شو خستم من تورو اوردم تا خونه حالا نوبت توعه
ارسلان:خنده ایی از روی خوشحالی کردم:اها پس مشکل اینه 😅😌
دیانا:بله اگ نمیخوای فقط میتونی..
ارسلان:نه نح نح نح میبرم به یه حرکت نشستم
دیانا، خوبه اره
ارسلان، بیا پشتم
دیانا:با ارومی سوارش شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم، بریم
ارسلان:زمزمه کردم:اصلا بهت نمیخوره سنگین باشی
دیانا:جان! چی گفتی نشنیدم
ارسلان: هیچی هیچی بریم بهتره
دیانا:اره ارعع زود برو
ارسلان:🙂☺باشه حرکت::
بعد یک مین رسیدم بالا هوف بیا پایین حالا
دیانا:تنکس داداشی
ارسلان، نفس نفس میزدم و وایستاده بودم و سقف خیره شده بود:چی داداشی
دیانا، اره دیگه تو عین داشمی😎😌
ارسلان:شوخی میکنی حتما رفتم و رو مبل نشستم
دیانا، خوب سواری دادی
ارسلان:قبلا این کارو زیاد کردم
دیانا:اع پس عادت داری خوبه
ارسلان:اوم
دیانا:به سمتش برگشتم و دستشو گرفتم، کی بوده
ارسلان، یکی
دیانا:خب کیه اون یه نفر
ارسلان:نمیدونم
دیانا، دستشو ول کردم، نگو خوب اصلا من رفتم بخوابم
ارسلان، شب بخیر
دیانا، باشه زیاد حرف نزن پاشو بیا پایین
ارسلان. چرا اونوقت
دیانا، رو مبل میخوام بخوابم
ارسلان، هوف خودمو کشیدم پایین رو زمین نشستم
دیانا، اها خوبه من همینا میخوابم، رو مبل دراز کشیدم
ارسلان، نمیخوای لباسات در بیاری
دیانا :نح حالش نی
ارسلان، کی به کی میگفت
دیانا، پاشو دیگ برو روی تخت بخواب
ارسلان، همین جا خوبه یه دستمو گذاشتم زیر سرم و پاهامو توی دلم جمع کردم
دیانا:باشه(چی رو باشه رو زمین خوابیده گناه داره دیگ انقدر بی رحم نیستم که)
ارسلان، داشت خوابم میبرد که حس کرد کل چیزایی که توی مهمونی خوردم داره بالا میاد سریع بلند شدم و فرار کردم سمت حموم
دیانا، چی شد، با بلند شدن ارسلان سریع دنبالش دویدم، خوبی همینجوری داشت بالا میاورد یه دستمال برداشتم بهش دادم بزار جلو دهنت پاشو
ارسلان، مرصی اومدم رو تخت که بهم نزدیک بود نشستم
دیانا، ببین چقدر باید گفت این کوفتی هارو نخورید
ارسلان، گرمه
دیانا، هاا ام میخوای جای پنجره وایسی یا
ارسلان، نح
دیانا پس چی
ارسلان، میرم تو حیاط
دیانا، باش منم میام
ارسلان، به حیاط که رسیدم روی یکی از صندلی ها نشستم
دیانا، بهتری
ارسلان، الان دیگ حوصله هیچی رو ندارم عاهه
دیانا، دستمو گذاشتم رو شونش و فشار دادم، حتی من
ارسلان، پوزخند،
تو که نه
دیانا، عامم سری تکون دادم
ارسلان، بشین
دیانا، یکی از ص صندلی هارو برداشتم کنارش نشستم ، الان چی
ارسلان، عالیههه
دیانا، دیونههه، دستی توی موهاش کشیدم
ارسلان، خرابش کردی
دیانا، دست من خراب بشه فکر کنم برات یه چیز دیگست
ارسلان:انگار داری قلبمو میخونی مگ نه
دیانا، اوممم فهمیدی
ارسلان، روبه دیانا کردم و به چشاش که توی نور میدرخشید نگاه کردم
دیانا، به اسمون خیره شده بود که متوجه نگاه ارسلان شدم چیه چیزی شده
ارسلان، چشات خیلی قشنگه فقط
دیانا، هوم، بابامم همینو میگفت
ارسلان، چرا
دیانا، صورتمو نزدیکش کردم، چی چرا
ارسلان، چرا اومدی تو عمارت من
دیانا، چه میدونم اصکل بودم، اون موقع نمیدونستم پسر عصبی و مغرور لجبازی مث تو هست وگرنه پامو تو اون عمارت نمیزاشتم
ارسلان:هه، من خیلی سریع تغییر کردم
دیانا، به دست من اره؟
ارسلان، ارعه، همش تقصیر تو بود
دیانا، عوضش به جاش الان اینجام
ارسلان، اومم چشام داشت بسته میشد، که اخرین پلکی که زدم و چشامو بستم
دیانا، ای، یه سنگینی روی شونم حس کردم، اینم که خوابش برد، هوف ارسلان، ارسلان
ارسلان،....
دیانا، پاشو بریم بالا
۳۰.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.