**گذشته ی سیاه**p13
اینجا ویو کسی نیس ....
ایپک با کمال تعجب به مرد روبه روش زل زده بود درس تو دو تا سیاه چاله های سیاه که هرچی ثانیه ها بیشتر میشد ایپک بیشتر غرق این دوتا فضای بی پایان که حلقه های اشک نم دارشون کرده بود فرو میرفت و شنا میکرد.... تهیونگ با چشمای اشکی و قرمز به دخترک روبه روش زل زده بود دختری که با مو ها و چشمای زغالی روبه روش بود واقعا شاهکار بود ...ولی سیاهیه این دختر .... شبیه سیاهی یه گذشته اس ...
ایپک ویو
نسیم خنکی لحظه ای این مات بردن دو تامون رو شکست..... چشمام و ازش دزدید ام و به دور بر ام نگا کردم ... الکی داشتم خودم و مشغول نشون میدادم داشتم تلاش میکردم چشمام و از آهن روبا هاش بدزدم ...یه پک از سیگار ام و کشیدم و احساس کردم اون هنوز بهم خیره اس وقتی برگشتم سمتش سرشو زود انداخت پایین .... دوباره سرشو بغل کرد ...دو دل بودم ... دلداریش بدم یا سفارش و بدم و برم ؟ به من ربطی نداره ولی ... ولی کی میتونه مثل من درکش کنه ....شاید تونستم آرومش کنم ....آروم سُر خوردم و کنارش نشستم ... سیگار تو دستم بود و نمیدونستم با چی شروع کنم .... همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که دیدم داره آروم گریه میکنه
ایپک : میدونستی ... بادکنک وقتی پر آب میشه.... وقتی دیگه جایی برای بزرگ شدن نداره ... یهو میترکه و هرچی توش بود میرزه زمین ... میرزه زمین و در عرض چند ثانیه کلا نابود میشه ... حکایت زندگی و نگه داشتن درد تو دل انسان ها هم همینه ...اگه دلشون پر غم و سیاهی و نارحتی بشه ... یهو نابود میشن بدون این که کسی بفهمه دردشون چیه .... اما اگه بتونی درد تو به کسی بگی و اون خوب بتونه درکت کنه و به تمام و تکتک حرف هات گوش بده ، اتفاق های دردناکی مثل خود*کشی برای کسی رخ نمیده .... (آهی میکشه )میخوای با من حرف بزنی ؟ به تمام حرفات گوش میدم و درکت میکنم ... خواهش میکنم تو خودت نریز .... به من بگو ... من درکت میکنم ...(بغض)
(گریه های ته شدید تر میشه )دیدم بیشتر گریه کرد انگشتم و نزدیک کمرش کردم میخواستم بغلش کنم و باهاش گریه کنم .... ولی نتونستم و دستم آوردم پایین.... ولی اون لب باز کرد
تهیونگ : ...من .... من خیلی درد دارم .... (گریه شدید)قلبم.... داره میسوزه (گریه شدید )
اینا رو میگفت و بیشتر گریه میکرد...بیشتر تو خودش جمع میشد ... سیگارمو پرت کردم اونور...دیگه نتونستم تحمل کنمو محکم بغلش کردم......
ایپک : ...بهم بگو ( گریه )..درد ...درد هاتو بهم بگو ...( گریه )
تهیونگ : چطوری بگم ... بابام ...بابای من .... بخاطر ... بخاطر خودش ..... نه جنی ... (گریه شدید )نه ... بهش دست نزنین (داد و گریه ی شدید )
ایپک: هیشششش(گریه )آروم باش....( گریه)
(ویو کسی نیس)
ایپک با دستاش دور پسرک حصار کشیده بود .... روی تمام سیاهی ها حصار کشیده بود ... و سر پسر و نوازش میکرد ....چند مین همینجوری بودن ... پسرک گریه میکرد ... دختر با تمام درد هاش میخواست مرحمی باشه و اونو آروم میکرد ...هرچه بیشتر زمان میگذشت پسرک آروم میشد ... چند مین بعد
تهیونگ گریه هاش آروم تر شده بود ولی نمیخواست این آغوش تموم بشه ... نمیخواست سرپناه ش خراب بشه ... ایپک داشت دستاشو شل میکرد ... ولی تهیونگ نزاشت و بغلش کرد
تهیونگ : خوا ... خواهش میکنم...... من .... من (گریه)
ایپک دوباره بغلش کرد)
ایپک با کمال تعجب به مرد روبه روش زل زده بود درس تو دو تا سیاه چاله های سیاه که هرچی ثانیه ها بیشتر میشد ایپک بیشتر غرق این دوتا فضای بی پایان که حلقه های اشک نم دارشون کرده بود فرو میرفت و شنا میکرد.... تهیونگ با چشمای اشکی و قرمز به دخترک روبه روش زل زده بود دختری که با مو ها و چشمای زغالی روبه روش بود واقعا شاهکار بود ...ولی سیاهیه این دختر .... شبیه سیاهی یه گذشته اس ...
ایپک ویو
نسیم خنکی لحظه ای این مات بردن دو تامون رو شکست..... چشمام و ازش دزدید ام و به دور بر ام نگا کردم ... الکی داشتم خودم و مشغول نشون میدادم داشتم تلاش میکردم چشمام و از آهن روبا هاش بدزدم ...یه پک از سیگار ام و کشیدم و احساس کردم اون هنوز بهم خیره اس وقتی برگشتم سمتش سرشو زود انداخت پایین .... دوباره سرشو بغل کرد ...دو دل بودم ... دلداریش بدم یا سفارش و بدم و برم ؟ به من ربطی نداره ولی ... ولی کی میتونه مثل من درکش کنه ....شاید تونستم آرومش کنم ....آروم سُر خوردم و کنارش نشستم ... سیگار تو دستم بود و نمیدونستم با چی شروع کنم .... همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که دیدم داره آروم گریه میکنه
ایپک : میدونستی ... بادکنک وقتی پر آب میشه.... وقتی دیگه جایی برای بزرگ شدن نداره ... یهو میترکه و هرچی توش بود میرزه زمین ... میرزه زمین و در عرض چند ثانیه کلا نابود میشه ... حکایت زندگی و نگه داشتن درد تو دل انسان ها هم همینه ...اگه دلشون پر غم و سیاهی و نارحتی بشه ... یهو نابود میشن بدون این که کسی بفهمه دردشون چیه .... اما اگه بتونی درد تو به کسی بگی و اون خوب بتونه درکت کنه و به تمام و تکتک حرف هات گوش بده ، اتفاق های دردناکی مثل خود*کشی برای کسی رخ نمیده .... (آهی میکشه )میخوای با من حرف بزنی ؟ به تمام حرفات گوش میدم و درکت میکنم ... خواهش میکنم تو خودت نریز .... به من بگو ... من درکت میکنم ...(بغض)
(گریه های ته شدید تر میشه )دیدم بیشتر گریه کرد انگشتم و نزدیک کمرش کردم میخواستم بغلش کنم و باهاش گریه کنم .... ولی نتونستم و دستم آوردم پایین.... ولی اون لب باز کرد
تهیونگ : ...من .... من خیلی درد دارم .... (گریه شدید)قلبم.... داره میسوزه (گریه شدید )
اینا رو میگفت و بیشتر گریه میکرد...بیشتر تو خودش جمع میشد ... سیگارمو پرت کردم اونور...دیگه نتونستم تحمل کنمو محکم بغلش کردم......
ایپک : ...بهم بگو ( گریه )..درد ...درد هاتو بهم بگو ...( گریه )
تهیونگ : چطوری بگم ... بابام ...بابای من .... بخاطر ... بخاطر خودش ..... نه جنی ... (گریه شدید )نه ... بهش دست نزنین (داد و گریه ی شدید )
ایپک: هیشششش(گریه )آروم باش....( گریه)
(ویو کسی نیس)
ایپک با دستاش دور پسرک حصار کشیده بود .... روی تمام سیاهی ها حصار کشیده بود ... و سر پسر و نوازش میکرد ....چند مین همینجوری بودن ... پسرک گریه میکرد ... دختر با تمام درد هاش میخواست مرحمی باشه و اونو آروم میکرد ...هرچه بیشتر زمان میگذشت پسرک آروم میشد ... چند مین بعد
تهیونگ گریه هاش آروم تر شده بود ولی نمیخواست این آغوش تموم بشه ... نمیخواست سرپناه ش خراب بشه ... ایپک داشت دستاشو شل میکرد ... ولی تهیونگ نزاشت و بغلش کرد
تهیونگ : خوا ... خواهش میکنم...... من .... من (گریه)
ایپک دوباره بغلش کرد)
۶.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.