پارت پنجم💝💝💝
پارت پنجم💝💝💝
یونگی با شک نگاهی به کوک کرد اما برای اثبات حرفش دستگیره در رو فشار
داد اما..
حرف کوک درست بود! اون در قفل شده بود!
جیمین با ترس به کوکی رو کرد
*لعنتی تو اون کتابو از کجا اوردی؟! چرا باید زندگی ما براساس اون کتاب
باشه!!
جانگکوک که خودشم گیج شده بود دستاشو دو طرف سرش گرفت و داد زد
+نمیدونم!! من فقط اون کتاب رو محض کنجکاوی خوندم اما..اون تبدیل شد
به
یه داستان واقعی..و ماهم شخصیت های اون داستانیم!!
قطره اشکی از چشم جیمین سرخورد
*یعنی ما میمیریم؟!..نه..نه من نمیخوام بمیرممم..
هرسه تاشون ماتم زده وایستاده بودن که دوباره صدای یونگی بلند شد..
×اون کتاب کجاست؟! توی اون کتاب اتفاقات نوشته شده پس ما میتونیم
ازشون جلوگیری کنیم!!
با این حرف کوک گوشیش رو از جیبش در اورد اما هرکار کرد نمیتونست وارد
اپش بشه!!
یهو پیام براش اومد
"قربانی جئون جانگکوک هیچوقت دوبار فرصت نداری..فصل اول کتاب تموم
شد و دیگه برات نمایش داده نمیشه!"
+لعنت بهت!!
*حالا چیکار کنیم؟؟؟!
کوک از جاش بلند شد
+نمیدونم!
توی بغل یونگی بود و جم نمیخورد
*یونگیا من میترسم..
یونگی نوازشش کرد و بوسه ای رو پیشونیش گذاشت
×نگران نباش..هیچ اتفاقی نمیوفته!جیمین چشاشو بست و سعی کرد تو بغل یونگی به ارامش برسه..
توی اتاق تنها بود و به سرنوشت اون سه نفر فکر میکرد..
به اتفاق هایی که قرار بود توی این چند روز براشون پیش بیاد..
و در اخر..
پسری که با اونا نتونست فرار کنه!..
فکری توی ذهنش اومد
چرا همیشه پیام اونو "قربانی" خطاب میکرد؟!
با این فکر لرزی کرد..
نکنه که..
سرشو تکون داد که از فکر بیاد بیرون اما با باز کردن چشماش چیزی شبیه
روح توی اینه دید و این باعث شد که دوباره جیغی بکشه!!
چشاشو چندبار مالوند که همه چیز دوباره عادی شد
×چیشد باز؟! زنده ای؟!
کوک پوفی کرد و رفت زیر پتو
+فعلا!!با حس اینکه مثانش داره منفجر میشه از تخت پاشد و به یونگی که غرق
خواب بود نگاهی انداخت..
بغل یونگی خودش کلی ارومش کرده بود برای همین شجاعت اینو داشت که
بره دستشویی...
دمپایی هاشو پوشید و سمت پله ها رفت و یکی یکی طیشون میکرد که انگار
کسی کنار گوشش صدای جیغ مانند وحشتناکی کشید و همین باعث شد
جیمین تعادلش رو از دست بده و پاش لیز بخوره!..
با شنیدن جیغ جیمین از خواب پریدن و سمت پله ها رفتن که با بدن خونیش
مواجه شدن!!
×جیمیناااا!!
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
یونگی با شک نگاهی به کوک کرد اما برای اثبات حرفش دستگیره در رو فشار
داد اما..
حرف کوک درست بود! اون در قفل شده بود!
جیمین با ترس به کوکی رو کرد
*لعنتی تو اون کتابو از کجا اوردی؟! چرا باید زندگی ما براساس اون کتاب
باشه!!
جانگکوک که خودشم گیج شده بود دستاشو دو طرف سرش گرفت و داد زد
+نمیدونم!! من فقط اون کتاب رو محض کنجکاوی خوندم اما..اون تبدیل شد
به
یه داستان واقعی..و ماهم شخصیت های اون داستانیم!!
قطره اشکی از چشم جیمین سرخورد
*یعنی ما میمیریم؟!..نه..نه من نمیخوام بمیرممم..
هرسه تاشون ماتم زده وایستاده بودن که دوباره صدای یونگی بلند شد..
×اون کتاب کجاست؟! توی اون کتاب اتفاقات نوشته شده پس ما میتونیم
ازشون جلوگیری کنیم!!
با این حرف کوک گوشیش رو از جیبش در اورد اما هرکار کرد نمیتونست وارد
اپش بشه!!
یهو پیام براش اومد
"قربانی جئون جانگکوک هیچوقت دوبار فرصت نداری..فصل اول کتاب تموم
شد و دیگه برات نمایش داده نمیشه!"
+لعنت بهت!!
*حالا چیکار کنیم؟؟؟!
کوک از جاش بلند شد
+نمیدونم!
توی بغل یونگی بود و جم نمیخورد
*یونگیا من میترسم..
یونگی نوازشش کرد و بوسه ای رو پیشونیش گذاشت
×نگران نباش..هیچ اتفاقی نمیوفته!جیمین چشاشو بست و سعی کرد تو بغل یونگی به ارامش برسه..
توی اتاق تنها بود و به سرنوشت اون سه نفر فکر میکرد..
به اتفاق هایی که قرار بود توی این چند روز براشون پیش بیاد..
و در اخر..
پسری که با اونا نتونست فرار کنه!..
فکری توی ذهنش اومد
چرا همیشه پیام اونو "قربانی" خطاب میکرد؟!
با این فکر لرزی کرد..
نکنه که..
سرشو تکون داد که از فکر بیاد بیرون اما با باز کردن چشماش چیزی شبیه
روح توی اینه دید و این باعث شد که دوباره جیغی بکشه!!
چشاشو چندبار مالوند که همه چیز دوباره عادی شد
×چیشد باز؟! زنده ای؟!
کوک پوفی کرد و رفت زیر پتو
+فعلا!!با حس اینکه مثانش داره منفجر میشه از تخت پاشد و به یونگی که غرق
خواب بود نگاهی انداخت..
بغل یونگی خودش کلی ارومش کرده بود برای همین شجاعت اینو داشت که
بره دستشویی...
دمپایی هاشو پوشید و سمت پله ها رفت و یکی یکی طیشون میکرد که انگار
کسی کنار گوشش صدای جیغ مانند وحشتناکی کشید و همین باعث شد
جیمین تعادلش رو از دست بده و پاش لیز بخوره!..
با شنیدن جیغ جیمین از خواب پریدن و سمت پله ها رفتن که با بدن خونیش
مواجه شدن!!
×جیمیناااا!!
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۱۸.۷k
۰۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.