چرخُ فلک p54
انگار یه چیزی مثل بختک روم افتاده بود و نمیزاشت نفس بکشم....به کلارا تجاوز شده بود؟
جانگ هیو به کلارای من دست درازی کرده بود؟؟
برای همین ازش دوری میکرد و از منم میخواست ازش فاصله بگیرم
با صدا زدن های خاله به خودم اومدم:
_جونگ کوک؟؟..مادر حواست کجاست دو ساعته دارم صدات میزنم
_ه..هیچی..هیچی نیست...یکم فکرم درگیر شد...من باید برم فعلا خدافظ
_وا نیومده میخوای بری؟...بمون ناهار بخور حداقل
با گفتن کار دارمی جواب خاله رو دادم و سوار ماشین شدم
چند ساعت تو خیابون ها گشتم و فکر کردم
احساس عذاب وجدان میکردم....چرا پیگیر کاری که گابریل از جانگ هیو خواسته بود نشدم؟...چرا حواسم بهش نبود
خدایاااا...آخه چرا بین این همه آدم کلارا باید اون دختر باشه؟
(یک ماه بعد ، کلارا)
آخرین بشقاب هم شستم و تو آبچکان گذاشتم...بلند گفتم:
_بابا من دیگه دارم میرم تا ساعت ۶ شیفتم کاری نداری؟
بابا که سخت سرگرم دیدن فوتبال بود تنها گفت:
_نه باباجون برو به سلامت
شال گردن آبیم رو دور گردنم پیچیدم و رفتم بیرون...سوار تاکسی که شدم گوشیم زنگ خورد:
_سلام کتی چطوری خوبی
_سلام مرسی تو چطور مطوری اوضاع خوبه؟..بابات حالش بهتره؟
_اره خداروشکر با اینکه یه هفتس از بیمارستان مرخص شده ولی زود حالش جا اومده...تو چه خبر درگیر کارای عروسی هستی دیگه
خندید و گفت:
_اره..هر روز با این جناب دکتر هندرسون پاساژ ها و مغازه هارو جارو میکنیم میایم خونه
منم خندیدم...خوشحال بودم که بلاخره کتی داشت ازدواج میکرد...هیچ کس فکرشو نمیکرد با دکتر هندرسون وارد رابطه بشن
ادامه داد:
_راستش میخواستم بعد از ظهر ببینمت...من تا شب بیمارستانم میتونی بیای اونجا؟
_اره میتونم..فقط مشکلی پیش اومده
_بابت اون پول باید باهات حرف بزنم
هر وقت اسم اون پول میومد شرمنده میشدم
پولی که برای عمل بابا کم داشتم رو از کتی و پدرش قرض گرفتم
_باشه پس من ساعت ۷ اونجام.. فعلا
_قربانت فعلا
جانگ هیو به کلارای من دست درازی کرده بود؟؟
برای همین ازش دوری میکرد و از منم میخواست ازش فاصله بگیرم
با صدا زدن های خاله به خودم اومدم:
_جونگ کوک؟؟..مادر حواست کجاست دو ساعته دارم صدات میزنم
_ه..هیچی..هیچی نیست...یکم فکرم درگیر شد...من باید برم فعلا خدافظ
_وا نیومده میخوای بری؟...بمون ناهار بخور حداقل
با گفتن کار دارمی جواب خاله رو دادم و سوار ماشین شدم
چند ساعت تو خیابون ها گشتم و فکر کردم
احساس عذاب وجدان میکردم....چرا پیگیر کاری که گابریل از جانگ هیو خواسته بود نشدم؟...چرا حواسم بهش نبود
خدایاااا...آخه چرا بین این همه آدم کلارا باید اون دختر باشه؟
(یک ماه بعد ، کلارا)
آخرین بشقاب هم شستم و تو آبچکان گذاشتم...بلند گفتم:
_بابا من دیگه دارم میرم تا ساعت ۶ شیفتم کاری نداری؟
بابا که سخت سرگرم دیدن فوتبال بود تنها گفت:
_نه باباجون برو به سلامت
شال گردن آبیم رو دور گردنم پیچیدم و رفتم بیرون...سوار تاکسی که شدم گوشیم زنگ خورد:
_سلام کتی چطوری خوبی
_سلام مرسی تو چطور مطوری اوضاع خوبه؟..بابات حالش بهتره؟
_اره خداروشکر با اینکه یه هفتس از بیمارستان مرخص شده ولی زود حالش جا اومده...تو چه خبر درگیر کارای عروسی هستی دیگه
خندید و گفت:
_اره..هر روز با این جناب دکتر هندرسون پاساژ ها و مغازه هارو جارو میکنیم میایم خونه
منم خندیدم...خوشحال بودم که بلاخره کتی داشت ازدواج میکرد...هیچ کس فکرشو نمیکرد با دکتر هندرسون وارد رابطه بشن
ادامه داد:
_راستش میخواستم بعد از ظهر ببینمت...من تا شب بیمارستانم میتونی بیای اونجا؟
_اره میتونم..فقط مشکلی پیش اومده
_بابت اون پول باید باهات حرف بزنم
هر وقت اسم اون پول میومد شرمنده میشدم
پولی که برای عمل بابا کم داشتم رو از کتی و پدرش قرض گرفتم
_باشه پس من ساعت ۷ اونجام.. فعلا
_قربانت فعلا
۲۳.۱k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.