رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت یازدهم
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت یازدهم
عسل:سلام آقا سامی…خوب هستین؟ سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد. سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟ سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان…خوبم عسل:عرشیا خونه اس؟ سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده…شاید امشب نیاد…………………..
متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن”آهان”اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید. آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز…منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما…خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که. -نمی میریم ولی خسته که می شیم -راست می گی اینم حرفیه. آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت. عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟ سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟ با قیافه مظلومی گفتم:نه…من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟ سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد. سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟ با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟ سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد. دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید. از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون. عسل:شب بخیر سورن: شب بخیر…راستی… برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم. سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟ تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر… کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم. اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و. تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم. صدای کلافه ای از پشت خط گفت. – بله بفرمایید انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس – سلام داداشی.خسته نباشی یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی – عرشیا شب نمیای خونه؟ – نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم. – خب بیار خونه انجامشون بده – نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا…تو غذات و بخور – باشه…مراقب خودت باش – توهم همین طور خواهری…مراقب خودت باشی ها…می بوسمت بای – بای گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه. از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن. رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت. -اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟ خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟ یه صداهایی هم می اومد. یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست. ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم…
یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در… -سلام…شمع دارید؟ سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟ لحنش عین این بقال ها بود. چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه. اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده. از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو…یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه. منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست. یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟ لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خون
عسل:سلام آقا سامی…خوب هستین؟ سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد. سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟ سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان…خوبم عسل:عرشیا خونه اس؟ سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده…شاید امشب نیاد…………………..
متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن”آهان”اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید. آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز…منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما…خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که. -نمی میریم ولی خسته که می شیم -راست می گی اینم حرفیه. آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت. عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟ سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟ با قیافه مظلومی گفتم:نه…من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟ سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد. سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟ با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟ سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد. دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید. از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون. عسل:شب بخیر سورن: شب بخیر…راستی… برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم. سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟ تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر… کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم. اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و. تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم. صدای کلافه ای از پشت خط گفت. – بله بفرمایید انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس – سلام داداشی.خسته نباشی یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی – عرشیا شب نمیای خونه؟ – نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم. – خب بیار خونه انجامشون بده – نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا…تو غذات و بخور – باشه…مراقب خودت باش – توهم همین طور خواهری…مراقب خودت باشی ها…می بوسمت بای – بای گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه. از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن. رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت. -اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟ خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟ یه صداهایی هم می اومد. یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست. ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم…
یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در… -سلام…شمع دارید؟ سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟ لحنش عین این بقال ها بود. چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه. اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده. از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو…یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه. منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست. یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟ لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خون
۳۷۶.۳k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.