جرعت و حقیقت ... part 26
هر کسی رفت سر کار خودش
کوک و یونا هم رفتن اتاقشون تا آماده شن هر دو خوشحال بودند
اما یونا حسی داشت که نمی تونست به کسی بگه گیج شده بود احساسی که داشت یه جور بی حسی بود انگار علاقشو به کوک از دست داده بود نه می تونست ولش کنه نه می تونست کنارش باشه فکر میکرد کوک با کارن خوشبخت تره
تو اتاق جوری که کسی نشنوه داشت با خودش حرف میزد
یونا : حالا چی کار کنم ؟ ... باید یه کاری کنم حسم بهش برگرده ... اما اینطوری که نمیشه ... باید بهش بگم ... اما الان خوشحاله... نمی تونم قلب لطیفشو بشکنم ... اون بهم اعتماد داره ... اون قلب شیشه ایشو به من سپرده... تا مراقبش باشم ... نمی تونم بشکنمش ... واییییییی چه گوهی بخورم الان ... بعد اردو بهش میگم ... آره این طوری بهتره اونم باید بدونه ... هعی* اروم
بعد از آماده شدنش یه نفس عمیق کشید و دست گیره در را کشید و رفت بیرون و کوکیو دید که مثل بچه های کوچولو با ذوق منتظرش وایساده لبخندی تحویلش داد و رفت کنارش
کوک : حاضری ؟ * ذوق که تو صداشم معلومه
یونا :آخه من چطوری بهش بگم وایییییی داره گریم میگیره " اوهوم * لبخند
کوک : پس بریم * ذوق
و دست یونا را گرفت و از پله ها پایین رفتن و به سمت در خروجی حرکت کردن راننده منتظرشون بود رفتن سوار شدن توی راه کوک یهو سرش افتاد رو شونه ی یونا خوابش برده بود
یونا : چرا انقدر عذابم میدی ؟ چرا انقدر عین بچه هایی ؟ نمی تونم اینجوری ولت کنم مثل ایم میمونه بخوام قلبمو در بیارم و زنده بمونم و زندگی کنم ... با این حال نمی تونم کنارت بمونم و نمی تونم ولت کنم خیلی داره بهم فشار میاد ... بهم آرامش بده دارم سختی میکشم * اروم و زمزمه وار
سر کوک تو راه یکم اذیتش میکرد شونه ی یونا خیلی بلند بود و زیر سرش نا میزون بود پس یونا اروم سرشو گرفت و گزاشت روی رونش کم کم رسیده بودن که یونا خیلی آروم گفت
یونا : کوکییی ... جونگ کوکییی ... عشقم ... عسلممم ... نمی خوای بیدار بشی ؟ * اروم و ملایم
کوک : فقط ۵ دیقه ... بزار ببوسمش* خواب آلود
یونا : کیو می خوای ببوسی* عصبی
کوک : اومممم خوشمزه بودددد * خواب آلود و چشماش بستس
یونا : اگه بیدار شی یه بوست میدم * یکم عصبی
کوک : لازم نکرده ... نگا لبای اینووو ... ۵ دیقه دیگه بلند میشم ... آنقدر زر نزن بزار ببوسمممم * خواب آلود
یونا که دیگه عصبی شده بود لباشو گزاشت رو لبای کوک و شروع کرد به بوسیدن
کوک و یونا هم رفتن اتاقشون تا آماده شن هر دو خوشحال بودند
اما یونا حسی داشت که نمی تونست به کسی بگه گیج شده بود احساسی که داشت یه جور بی حسی بود انگار علاقشو به کوک از دست داده بود نه می تونست ولش کنه نه می تونست کنارش باشه فکر میکرد کوک با کارن خوشبخت تره
تو اتاق جوری که کسی نشنوه داشت با خودش حرف میزد
یونا : حالا چی کار کنم ؟ ... باید یه کاری کنم حسم بهش برگرده ... اما اینطوری که نمیشه ... باید بهش بگم ... اما الان خوشحاله... نمی تونم قلب لطیفشو بشکنم ... اون بهم اعتماد داره ... اون قلب شیشه ایشو به من سپرده... تا مراقبش باشم ... نمی تونم بشکنمش ... واییییییی چه گوهی بخورم الان ... بعد اردو بهش میگم ... آره این طوری بهتره اونم باید بدونه ... هعی* اروم
بعد از آماده شدنش یه نفس عمیق کشید و دست گیره در را کشید و رفت بیرون و کوکیو دید که مثل بچه های کوچولو با ذوق منتظرش وایساده لبخندی تحویلش داد و رفت کنارش
کوک : حاضری ؟ * ذوق که تو صداشم معلومه
یونا :آخه من چطوری بهش بگم وایییییی داره گریم میگیره " اوهوم * لبخند
کوک : پس بریم * ذوق
و دست یونا را گرفت و از پله ها پایین رفتن و به سمت در خروجی حرکت کردن راننده منتظرشون بود رفتن سوار شدن توی راه کوک یهو سرش افتاد رو شونه ی یونا خوابش برده بود
یونا : چرا انقدر عذابم میدی ؟ چرا انقدر عین بچه هایی ؟ نمی تونم اینجوری ولت کنم مثل ایم میمونه بخوام قلبمو در بیارم و زنده بمونم و زندگی کنم ... با این حال نمی تونم کنارت بمونم و نمی تونم ولت کنم خیلی داره بهم فشار میاد ... بهم آرامش بده دارم سختی میکشم * اروم و زمزمه وار
سر کوک تو راه یکم اذیتش میکرد شونه ی یونا خیلی بلند بود و زیر سرش نا میزون بود پس یونا اروم سرشو گرفت و گزاشت روی رونش کم کم رسیده بودن که یونا خیلی آروم گفت
یونا : کوکییی ... جونگ کوکییی ... عشقم ... عسلممم ... نمی خوای بیدار بشی ؟ * اروم و ملایم
کوک : فقط ۵ دیقه ... بزار ببوسمش* خواب آلود
یونا : کیو می خوای ببوسی* عصبی
کوک : اومممم خوشمزه بودددد * خواب آلود و چشماش بستس
یونا : اگه بیدار شی یه بوست میدم * یکم عصبی
کوک : لازم نکرده ... نگا لبای اینووو ... ۵ دیقه دیگه بلند میشم ... آنقدر زر نزن بزار ببوسمممم * خواب آلود
یونا که دیگه عصبی شده بود لباشو گزاشت رو لبای کوک و شروع کرد به بوسیدن
۹.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.