فیک تهیونگ(آخرین دیدار) p47
امروز؟ امروز بی نهایت خوب بود همین روزها اتفاقات خوب قراره بیوفته درست وسط روزمرگی هامون؛
دلخوشی ها راه رو را گم میکنن و این بار به سمت ما روانه میشن
شب هایی رو می بینم که از خستگی شادی و لبخند روزهامون می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاق دلخوشی های تازه بیدار می شیم... من شک ندارم یکی از همین روزها همه چیز درست میشه و همه اینا با وجود اون اتفاق میوفته
با صداش به خودم اومدم..
تهیونگ: عزیزم رسیدیم پیداره شو
با حرفی که زد برگشتم سمتش و سرمو تکون دادم و از ماشین پیدا شدم تهیونگی که قبل من پیاده شده بود و قفل درو باز کرده با لبخندی به من خیره و بود
براش لبخندی متقابل زدمو وارد خونه شدم
تهیونگ: چاگی نظرت چیه بخوابیم هوم؟ چون واقعا خسته شدم
ا.ت: حق با توعه خسته شدیم پس شب بخیر
تهیونگ: شبت شیک بیبی
و هر دو به سمت اتاق خودش راه افتادیم
خودمو روی تخت انداختم و به فکر فرو رفتم...
چک کردن اینکه کِی آنلاین بوده هر دقیقه نگاه کردن پروفایلش دوباره بری از اول چتای قبلی رو با ذوق بخونی و هر چند ثانیه لبخند بزنی با خوندن پیاماش
و اما چقدر تلخه!
اینکه کنارت نیست
اینکه احتمالش هست اون اصلا به تو فکر نکنه اینکه نمیتونی بغلش کنی اینکه اون یه جای دوره اینکه اون اصلا شاید فراموشت کرده
من بهش اعتماد کردمو قلبمو بهش دادم ولی امیدوارم همچین اتفاقی هیچوقت و اما هیچوقت برای رابطمون نیوفته و تا آخرش باهم باشیم
نمی دونم چه استرسی دارم
اضطراب خاصی وجودمو گرفته میترسم، میترسم از اینکه تهیونگو از دست بدم همین الانشم وابسته اون شدم ولی نمی تونیم آینده رو پیش بینی بکنیم پس بهتره از لحظه های الانمون لذت ببریم و بعدا که دیگه نبودیم حسرت اینکه چرا اون کارهارو انجام ندادیم تو دلمون نباشه
با فکر کردن به همه این ها خوابم برد...
دلخوشی ها راه رو را گم میکنن و این بار به سمت ما روانه میشن
شب هایی رو می بینم که از خستگی شادی و لبخند روزهامون می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاق دلخوشی های تازه بیدار می شیم... من شک ندارم یکی از همین روزها همه چیز درست میشه و همه اینا با وجود اون اتفاق میوفته
با صداش به خودم اومدم..
تهیونگ: عزیزم رسیدیم پیداره شو
با حرفی که زد برگشتم سمتش و سرمو تکون دادم و از ماشین پیدا شدم تهیونگی که قبل من پیاده شده بود و قفل درو باز کرده با لبخندی به من خیره و بود
براش لبخندی متقابل زدمو وارد خونه شدم
تهیونگ: چاگی نظرت چیه بخوابیم هوم؟ چون واقعا خسته شدم
ا.ت: حق با توعه خسته شدیم پس شب بخیر
تهیونگ: شبت شیک بیبی
و هر دو به سمت اتاق خودش راه افتادیم
خودمو روی تخت انداختم و به فکر فرو رفتم...
چک کردن اینکه کِی آنلاین بوده هر دقیقه نگاه کردن پروفایلش دوباره بری از اول چتای قبلی رو با ذوق بخونی و هر چند ثانیه لبخند بزنی با خوندن پیاماش
و اما چقدر تلخه!
اینکه کنارت نیست
اینکه احتمالش هست اون اصلا به تو فکر نکنه اینکه نمیتونی بغلش کنی اینکه اون یه جای دوره اینکه اون اصلا شاید فراموشت کرده
من بهش اعتماد کردمو قلبمو بهش دادم ولی امیدوارم همچین اتفاقی هیچوقت و اما هیچوقت برای رابطمون نیوفته و تا آخرش باهم باشیم
نمی دونم چه استرسی دارم
اضطراب خاصی وجودمو گرفته میترسم، میترسم از اینکه تهیونگو از دست بدم همین الانشم وابسته اون شدم ولی نمی تونیم آینده رو پیش بینی بکنیم پس بهتره از لحظه های الانمون لذت ببریم و بعدا که دیگه نبودیم حسرت اینکه چرا اون کارهارو انجام ندادیم تو دلمون نباشه
با فکر کردن به همه این ها خوابم برد...
۸.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.