فیک فرشته اکتای
«فرشته اکتای»
ات: تهیونگ:_
پارت ۱
:با کوبیده شدن چیزی با در خونه چشمامو باز کردم به ساعت دور مچ دستم نگاهی انداختم کی بود آخه این وقت صبح به سمت در رفتم و بازش کردم خانم لی در حالی که پسرش اشت تو بغلش گریه میکرد
گفت:« خانم دکتر به دادم برس بچه از شب دل درد داره.»
درو باز کردم و منتظر شدم بیاد داخل وارد شد و بچه رو روی تخت گذاشت شروع به معاینه بچه کردن بعد رو به مادرش کردم و
گفتم:« چیزی نیست خانم لی الان یکم دارو میدم تا بهتر شه.»
خانم لبخند کمرنگی زد و گفت:« ممنون خانم دکتر زحمت میکشید»
به سمت قفسه داروها رفتم دستم به سمت شیشه دارو بردم و مقداری از اون رو داخل پاکت کاغذی ریختم و به دستش دادم کمی هم به بچه دادم تا آروم بشه بچه رو که خوابیده بود دوباره بغل کرد و به سمت در رفت درو برای خانم لی باز کردم خانم الی دوباره تشکر کرد و از خونه بیرون رفت روهام داشت تموم میشد پس لباسهام رو که شامل یه پیراهن مشکی مردانه و شلوار چرم تنگ و پوتین مشکی مشکی و کلاه مشکی رو سرم گذاشتم و یه کوله برداشتم و به سمت جنگل حرکت کردم اواسط جنگل بودم که عمارت بزرگی از دور توجهم را جلب کرد عمارت واقعا بزرگی بود و پایان دیوارهاش معلوم نبود چه کسی اونجا زندگی میکنه یا متروکس؟ به سمت عمارت رفتم هوا داشت تاریک میشد و نمیتونستم برگردم پس تصمیم گرفتم تا صبح تو اون عمارت بمونم و بعد صبح دوباره به سمت روستا برگردم در عمارت رو زدم کسی در رو باز نکرد دوباره و دوباره کارو تکرار کردم ولی در باز نشد تصمیم گرفتم برگردم سمت روستا همین که دو پله جلوی عمارت را پایین اومدم در با صدای ضعیفی باز شد باورم نمیشد اینجا چه خبره؟!
ات: تهیونگ:_
پارت ۱
:با کوبیده شدن چیزی با در خونه چشمامو باز کردم به ساعت دور مچ دستم نگاهی انداختم کی بود آخه این وقت صبح به سمت در رفتم و بازش کردم خانم لی در حالی که پسرش اشت تو بغلش گریه میکرد
گفت:« خانم دکتر به دادم برس بچه از شب دل درد داره.»
درو باز کردم و منتظر شدم بیاد داخل وارد شد و بچه رو روی تخت گذاشت شروع به معاینه بچه کردن بعد رو به مادرش کردم و
گفتم:« چیزی نیست خانم لی الان یکم دارو میدم تا بهتر شه.»
خانم لبخند کمرنگی زد و گفت:« ممنون خانم دکتر زحمت میکشید»
به سمت قفسه داروها رفتم دستم به سمت شیشه دارو بردم و مقداری از اون رو داخل پاکت کاغذی ریختم و به دستش دادم کمی هم به بچه دادم تا آروم بشه بچه رو که خوابیده بود دوباره بغل کرد و به سمت در رفت درو برای خانم لی باز کردم خانم الی دوباره تشکر کرد و از خونه بیرون رفت روهام داشت تموم میشد پس لباسهام رو که شامل یه پیراهن مشکی مردانه و شلوار چرم تنگ و پوتین مشکی مشکی و کلاه مشکی رو سرم گذاشتم و یه کوله برداشتم و به سمت جنگل حرکت کردم اواسط جنگل بودم که عمارت بزرگی از دور توجهم را جلب کرد عمارت واقعا بزرگی بود و پایان دیوارهاش معلوم نبود چه کسی اونجا زندگی میکنه یا متروکس؟ به سمت عمارت رفتم هوا داشت تاریک میشد و نمیتونستم برگردم پس تصمیم گرفتم تا صبح تو اون عمارت بمونم و بعد صبح دوباره به سمت روستا برگردم در عمارت رو زدم کسی در رو باز نکرد دوباره و دوباره کارو تکرار کردم ولی در باز نشد تصمیم گرفتم برگردم سمت روستا همین که دو پله جلوی عمارت را پایین اومدم در با صدای ضعیفی باز شد باورم نمیشد اینجا چه خبره؟!
۱۷۷
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.