پارت ۷(بجای من ببین)
ا.ت رو روی تختش گذاشت و رفت تا به دکتر بگه بیاد دکتر آمد بالا سر ا.ت چندبار به تهیونگ نگاه کرد اما چیزی نگفت بعد به ا.ت یه سروم زد تا بهوش بیاد رفت با تهیونگ حرف بزنه دستشو رو شونه تهیونگ گذاشتم اونم دست به سینه منتظر صحبت دکتر بود
دکتر : تا به حال بازم اینجوری شده؟؟
تهیونگ : نمیدونم اون خیلی باهام صحبت نمیکنه ولی . ولی امروز خون دماغ شود
دکتر : من واقعا متاسفم
تهیونگ : برای چی متاسفید ؟؟
دکتر :فکر نکنم بتونه تا ماه بعد اینجا باشه
تهیونگ : (خنده ای از روی شک کرد تعجب کرده بود از حرف های دکتر)
یعنی چی یکم واضح تر صحبت کنید لطفا مگه جایی میخواد بره ؟؟
دکتر :خوب اوننن به یه بیماری مبتلا شده این بیماری خیلی نادره دارویی هم برای درمانی تقریبا وجود نداره پسس..... اون نمیتونه تا ماه بعد زنده بمونه
تهیونگ خشکش زده بود حرفی برای گفتن نداشت زبونش کار نمیکرد چشم هاش به یک نقطه خیره شده بود و اشکی سریع از چشمش سر خورد پایین ذهنش خسته بود نمیتونست درست فکر کنه توی یک ثانیه حافظش پرید دستو پاش سست شود دکتر با ناراحتی از اتاق بیرون رفت داشت میافتاد سریع روی زمین فرود آمد و به دیوار تکیه داد به هیچ چیز به قیر از اونسو نمیتونست فکر کنه قطره قطره اشک هاش درشت تر میشود و یکی یکی مثل بارون از صورتش ب پایین میچکید بدنش خالی کرده بود بی حس بود ای کاش میتونست از جاش بلندشه و جسم روی تخت رو توی بغلش بگیره
اون باورش نمیشود هم بازی بچگیش فقط یه مسافر بوده ؟؟
به هر حال با تمام زوری که داشت بلند شود و خودشو به اونسو رسوند اون گناهی نداشت نباید اینقدر زجر میکشید رفت پایین کنار تختی که اونسو روش خوابیده بود نشست دستای سرد دختر رو توی دستش فشار میداد و اشک میریخت بعد از ساعتی گریه کردن دیگه اشکی براش نمونده بود چشم هاش قرمز بود بلخره تونست زبون باز کنه
تهیونگ : اونشو تو مسیر که داشتیم میومدیم تو تو بغلم افتاده بودی داشتم به این فکر میکردم کاشکی بیهوش باشی من بتونم راحت حرفامو بهت بزنم .....من عاشقتم.... همیشه بودم..تو بزرگ ترین اشتباه زندگی منی خیلی فکر کردم، (با بغض) خیلی شب ها بخاطر تو گریه کردم،
خیلی غصه خوردم که نمیتونم داشته باشمت ...
با خودم قرار گذاشتم هیچوقت بهت نزدیک نشم
چون تو کسی هستی که نقطه ضعف زندگی من بحساب میای از وقتی با رفتارات فهمیدم توهم از من خوشت میاد بدتر شود چون باید مقاومت میکردم که نفهمی حسمو نسبت به خودت هم باید یکاری میکردم که حس کنی ازت بدم میاد ولی من...عاشقتم باید زودتر بهت میگفتم تا فرصت بود ولی حالا ......برای چی آمدی کنارم با رفتار هات چهرت حرفات کاری کردی دلم پیشت گیر کنه همم؟؟
چون دیدی برات حتی از جونمم میگذرم اینکارا و باهم میکنی؟ ( همه اینارو با لحن آروم میگفت )
توکه میدونی من دیوانه وار عاشقتم برای چی میخوای تنهام بزار؟
میخوای تو آسمون ها دنبال چهرت بگردم ؟؟
خیلی بی انصافی میشه اگر بری چون ... منو وابسته خودت کردی حالا داری میری ؟؟
به همین سادگی ؟؟
منو یادت میمونه ؟؟
(رفته رفته داشت همینجوری با ا.ت صحبت میکرد که خوابش بورد از روی خستگی نه فقط از اینکه دیگ هیچ امیدی نداره)
دکتر : تا به حال بازم اینجوری شده؟؟
تهیونگ : نمیدونم اون خیلی باهام صحبت نمیکنه ولی . ولی امروز خون دماغ شود
دکتر : من واقعا متاسفم
تهیونگ : برای چی متاسفید ؟؟
دکتر :فکر نکنم بتونه تا ماه بعد اینجا باشه
تهیونگ : (خنده ای از روی شک کرد تعجب کرده بود از حرف های دکتر)
یعنی چی یکم واضح تر صحبت کنید لطفا مگه جایی میخواد بره ؟؟
دکتر :خوب اوننن به یه بیماری مبتلا شده این بیماری خیلی نادره دارویی هم برای درمانی تقریبا وجود نداره پسس..... اون نمیتونه تا ماه بعد زنده بمونه
تهیونگ خشکش زده بود حرفی برای گفتن نداشت زبونش کار نمیکرد چشم هاش به یک نقطه خیره شده بود و اشکی سریع از چشمش سر خورد پایین ذهنش خسته بود نمیتونست درست فکر کنه توی یک ثانیه حافظش پرید دستو پاش سست شود دکتر با ناراحتی از اتاق بیرون رفت داشت میافتاد سریع روی زمین فرود آمد و به دیوار تکیه داد به هیچ چیز به قیر از اونسو نمیتونست فکر کنه قطره قطره اشک هاش درشت تر میشود و یکی یکی مثل بارون از صورتش ب پایین میچکید بدنش خالی کرده بود بی حس بود ای کاش میتونست از جاش بلندشه و جسم روی تخت رو توی بغلش بگیره
اون باورش نمیشود هم بازی بچگیش فقط یه مسافر بوده ؟؟
به هر حال با تمام زوری که داشت بلند شود و خودشو به اونسو رسوند اون گناهی نداشت نباید اینقدر زجر میکشید رفت پایین کنار تختی که اونسو روش خوابیده بود نشست دستای سرد دختر رو توی دستش فشار میداد و اشک میریخت بعد از ساعتی گریه کردن دیگه اشکی براش نمونده بود چشم هاش قرمز بود بلخره تونست زبون باز کنه
تهیونگ : اونشو تو مسیر که داشتیم میومدیم تو تو بغلم افتاده بودی داشتم به این فکر میکردم کاشکی بیهوش باشی من بتونم راحت حرفامو بهت بزنم .....من عاشقتم.... همیشه بودم..تو بزرگ ترین اشتباه زندگی منی خیلی فکر کردم، (با بغض) خیلی شب ها بخاطر تو گریه کردم،
خیلی غصه خوردم که نمیتونم داشته باشمت ...
با خودم قرار گذاشتم هیچوقت بهت نزدیک نشم
چون تو کسی هستی که نقطه ضعف زندگی من بحساب میای از وقتی با رفتارات فهمیدم توهم از من خوشت میاد بدتر شود چون باید مقاومت میکردم که نفهمی حسمو نسبت به خودت هم باید یکاری میکردم که حس کنی ازت بدم میاد ولی من...عاشقتم باید زودتر بهت میگفتم تا فرصت بود ولی حالا ......برای چی آمدی کنارم با رفتار هات چهرت حرفات کاری کردی دلم پیشت گیر کنه همم؟؟
چون دیدی برات حتی از جونمم میگذرم اینکارا و باهم میکنی؟ ( همه اینارو با لحن آروم میگفت )
توکه میدونی من دیوانه وار عاشقتم برای چی میخوای تنهام بزار؟
میخوای تو آسمون ها دنبال چهرت بگردم ؟؟
خیلی بی انصافی میشه اگر بری چون ... منو وابسته خودت کردی حالا داری میری ؟؟
به همین سادگی ؟؟
منو یادت میمونه ؟؟
(رفته رفته داشت همینجوری با ا.ت صحبت میکرد که خوابش بورد از روی خستگی نه فقط از اینکه دیگ هیچ امیدی نداره)
۸۴.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.