رمان پارت 5
ببخشید اگه دیر به دیر میشه 😿
نظرت برام خیلی مهمه ❤️
...
دختر با تعجب سرش را کج کرد . سرم را میان دستانم گرفتم و با خود تکرار کردم :« من کیم ؟ من کیم ؟ من کیم ؟ من کیم .» اشکهایم سرازیر شد و داد زدم :« یادم نمیاد ! » سرم را بلند کردم و به چشم های متعجب دختر خیره شدم . با نگرانی پرسیدم :« درباره پروژه MWF چیزی شنیدی .» دختر به فکر فرو رفت و بعد با جدیت سری تکان داد . دو انگشتش را روی ساعد چپش به سمت آرنجش کشید و صفحه ای نوری و بنفش رنگ باز شد . با سرعتی باور نکردنی انگشتانش را روی صفحه تکان داد . صفحه را رو به من گرفت و ویدیوئی را نشانم داد . مردی با موهای سفید و بلند فرفری با لباس بنفش و یک تکه آزمایشگاهی پوشیده بود و داشت در مورد پروژه MWF حرف میزد :« ما مردهای تنومندی رو که تو سن 25 سالگی هستند رو آماده عمل میکنیم . ما از مغز اونها حافظه ای که نیاز ندارن و درمورد خودشونه رو استخراج میکنیم و تو یه سری فولدر محرمانه تو کامپیوتر هایی که تو انبار حفاظتی دولت نگهداری میکنیم و بعد بدن اونا رو تا زمان آماده شدن کامل این پروژه تو تابوت های یخی ای که برای این ساخته شدن که بدن توش رشد نکنه ولی زنده بمونه .»
زمانیکه ویدیو تمام شد از جایم بلند شدم و بار دیگر بیرون را زیر نظر گرفتم و بعد زیر لب در حالی که راه میرفتم با خودم دنبال نقشه ای میگشتم . دختر نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت :« فکر کنم میتونم کمکت کنم .» با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد :« خب اگه با این سر و وضع بری بیرون بهت شک میکنن و میگیرنت . اگه امشب اینجا بخوابی من میتونم یه کارایی بکنم برات .» بعد بدون اینکه اجازه بدهد بهانه ای بیاورم به انبار رفت و یک بالش و تشک مسافرتی برایم آورد :« تو باید استراحت کنی معلومه که خیلی خسته ای . تازه باید برای اروم شدن سردردت خواب کافی داشته باشی . » تنها چیزی که توانستم بگویم یک « ممنونم ازت » بود و بعد از خستگی بیهوش شدم .
نظرت برام خیلی مهمه ❤️
...
دختر با تعجب سرش را کج کرد . سرم را میان دستانم گرفتم و با خود تکرار کردم :« من کیم ؟ من کیم ؟ من کیم ؟ من کیم .» اشکهایم سرازیر شد و داد زدم :« یادم نمیاد ! » سرم را بلند کردم و به چشم های متعجب دختر خیره شدم . با نگرانی پرسیدم :« درباره پروژه MWF چیزی شنیدی .» دختر به فکر فرو رفت و بعد با جدیت سری تکان داد . دو انگشتش را روی ساعد چپش به سمت آرنجش کشید و صفحه ای نوری و بنفش رنگ باز شد . با سرعتی باور نکردنی انگشتانش را روی صفحه تکان داد . صفحه را رو به من گرفت و ویدیوئی را نشانم داد . مردی با موهای سفید و بلند فرفری با لباس بنفش و یک تکه آزمایشگاهی پوشیده بود و داشت در مورد پروژه MWF حرف میزد :« ما مردهای تنومندی رو که تو سن 25 سالگی هستند رو آماده عمل میکنیم . ما از مغز اونها حافظه ای که نیاز ندارن و درمورد خودشونه رو استخراج میکنیم و تو یه سری فولدر محرمانه تو کامپیوتر هایی که تو انبار حفاظتی دولت نگهداری میکنیم و بعد بدن اونا رو تا زمان آماده شدن کامل این پروژه تو تابوت های یخی ای که برای این ساخته شدن که بدن توش رشد نکنه ولی زنده بمونه .»
زمانیکه ویدیو تمام شد از جایم بلند شدم و بار دیگر بیرون را زیر نظر گرفتم و بعد زیر لب در حالی که راه میرفتم با خودم دنبال نقشه ای میگشتم . دختر نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت :« فکر کنم میتونم کمکت کنم .» با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد :« خب اگه با این سر و وضع بری بیرون بهت شک میکنن و میگیرنت . اگه امشب اینجا بخوابی من میتونم یه کارایی بکنم برات .» بعد بدون اینکه اجازه بدهد بهانه ای بیاورم به انبار رفت و یک بالش و تشک مسافرتی برایم آورد :« تو باید استراحت کنی معلومه که خیلی خسته ای . تازه باید برای اروم شدن سردردت خواب کافی داشته باشی . » تنها چیزی که توانستم بگویم یک « ممنونم ازت » بود و بعد از خستگی بیهوش شدم .
۲.۸k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.