Korean war
PART³⁷
قطره های باران روی صورت سه پسر غرق در خواب میبارید، مکس و کوک به حدی خسته بودند که متوجه خیسی لباس و صورتشون نشدند ، اما خوشبختانه جیمین متوجه خیس شدن صورت و لباسش شد ، چشم هایش را باز کرد و با دیدن وضعیت سریعا بلند شد ، زمانی که دید مکس و کوک لباس ها و صورتشان گِلی شده اما همچنان خوابیدن خندید ، سمت کوک رفت و با دستش به شانه کوک ضربه زد
& کوک پاشو ، پاشو، صبح شده
کوک تکانی خورد و یکی از چشم هایش را باز کرد و دوباره بست
+ هیونگ هنوز آفتاب درنیومده ، بزار بخوابم
& ساعت چهاره مگه پنج نباید پیش فرمانده باشی ؟
+ هنوز یک ساعت مونده
& به سر و وضعت نگاه کردی؟ غرق شدی تو گِل ، اینجوری بری پیشش کتک میخوری
کوک با تعجب بلند شد ، با دیدن لباسش که گِلی شده دادی کشید و مکس هم از صدای داد کوک بیدار شد
& بچه ها پاشین پاشین ، دیر میشه
.
.
.
کوک نفس عمیقی کشید تا اینجا دویده بود ، بعد تلاش های فراوان مکس و جیمین توانست راس ساعت پنج به اتاق فرمانده برسد ، یک بار دیگر به خودش در آینه کوچکی که دستش بود نگاه کرد ، موهایش را مرتب کرد.. سپس اینه را داخل جیب اش گذاشت و در زد
+ میتونم بیام داخل؟
_ بیا تو
در را باز کرد و وارد اتاق شد ، تهیونگ حتی سرش را بالا نیاورد ، درحال نوشتن چیزی بود ، گویا تهیونگ ذره ای به حضور کوک اهمیتی نداده بود ، کوک سرش را پایین انداخت
_ سی ثانیه دیر کردی
کوک با شنیدن این حرف سرش را بالا اورد و با خودش گفت "پس خیلی هم بی توجه نیست بهم" ، تهیونگ از روی صندلی بلند شد
_ بشین تا برگردم
فرمانده چیزی را که نوشته بود برداشت و از اتاق خارج شد ، کوک به جای خالی تهیونگ نگاه کرد ، روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر تهیونگ ماند ..
.
.
چند دقیقه ای گذشت.. تهیونگ برگشت ، کوک سریعا بلند شد
_ همراهم بیا
کوک پشت سر تهیونگ راه افتاد ،پسرک با دیدن صحنه ی مقابلش با چشم های گرد شده به فرمانده نگاه کرد، سرباز های آن قسمت خیلی مرتب و حرفه ای تمرین میکردند ، کوک هم باید با آنها تمرین میکرد؟ کوک کاملا غرق صحنه مقابلش شده بود و متوجه صدای تهیونگ نشد که ازش خواسته همراهش برود ، ناگهان تهیونگ دست کوک را گرفت و همراه خودش برد ، کوک با حس دست سرد تهیونگ روی دست خودش ، بدنش داغ شد ، حس هیجان و استرس عجیبی به تک تک سلول های بدنش تزریق میشد
.
.
.
_ هِی مین ، این سرباز جدیده ، بهش آموزش بده
شوگا به سرتا پای کوک نگاه کرد
¥ اسمت چیه؟
دستِ کوک هنوز در دست تهیونگ بود ، کوک به حدی غرق فکر کردن راجع به تهیونگ بود که صدای شوگا را نشنید ، تهیونگ دست کوک را فشار داد و کوک را از دنیای افکارش بیرون آورد
+ کوک..جئون جونگ کوک
¥ از آشنایی باهات خوشبختم کوک ، من ژنرال مین یونگی هستم
+ خوشبختم از آشنایی باهاتون ژنرال مین
_ کوک ، سرباز خوبی باش
این اولین بار بود که فرمانده ، پسرک را به اسم کوچیک صدا زده بود ، چقدر اسمش از زبان فرمانده قشنگ تر شده بود ، کوک ناخودآگاه لبخندی زد
+ چشم فرمانده
تهیونگ دست کوک را رها کرد و روی شانه کوک ضربه کوچکی زد
_ موفق باشی
تهیونگ رفت..کوک و یونگی را تنها گذاشت
¥ خب بریم سراغ تمرین ، طبق چیزی که شنیدم هیچی از روش جنگیدن نمیدونی ، اما نگران نباش ، تمرین زیاد انجام بدی سریع یاد میگیری
+ چشم فرمانده
¥ گفتی چند سالته؟
+ هیجده
( یه پارت دیگه هم هست)
قطره های باران روی صورت سه پسر غرق در خواب میبارید، مکس و کوک به حدی خسته بودند که متوجه خیسی لباس و صورتشون نشدند ، اما خوشبختانه جیمین متوجه خیس شدن صورت و لباسش شد ، چشم هایش را باز کرد و با دیدن وضعیت سریعا بلند شد ، زمانی که دید مکس و کوک لباس ها و صورتشان گِلی شده اما همچنان خوابیدن خندید ، سمت کوک رفت و با دستش به شانه کوک ضربه زد
& کوک پاشو ، پاشو، صبح شده
کوک تکانی خورد و یکی از چشم هایش را باز کرد و دوباره بست
+ هیونگ هنوز آفتاب درنیومده ، بزار بخوابم
& ساعت چهاره مگه پنج نباید پیش فرمانده باشی ؟
+ هنوز یک ساعت مونده
& به سر و وضعت نگاه کردی؟ غرق شدی تو گِل ، اینجوری بری پیشش کتک میخوری
کوک با تعجب بلند شد ، با دیدن لباسش که گِلی شده دادی کشید و مکس هم از صدای داد کوک بیدار شد
& بچه ها پاشین پاشین ، دیر میشه
.
.
.
کوک نفس عمیقی کشید تا اینجا دویده بود ، بعد تلاش های فراوان مکس و جیمین توانست راس ساعت پنج به اتاق فرمانده برسد ، یک بار دیگر به خودش در آینه کوچکی که دستش بود نگاه کرد ، موهایش را مرتب کرد.. سپس اینه را داخل جیب اش گذاشت و در زد
+ میتونم بیام داخل؟
_ بیا تو
در را باز کرد و وارد اتاق شد ، تهیونگ حتی سرش را بالا نیاورد ، درحال نوشتن چیزی بود ، گویا تهیونگ ذره ای به حضور کوک اهمیتی نداده بود ، کوک سرش را پایین انداخت
_ سی ثانیه دیر کردی
کوک با شنیدن این حرف سرش را بالا اورد و با خودش گفت "پس خیلی هم بی توجه نیست بهم" ، تهیونگ از روی صندلی بلند شد
_ بشین تا برگردم
فرمانده چیزی را که نوشته بود برداشت و از اتاق خارج شد ، کوک به جای خالی تهیونگ نگاه کرد ، روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر تهیونگ ماند ..
.
.
چند دقیقه ای گذشت.. تهیونگ برگشت ، کوک سریعا بلند شد
_ همراهم بیا
کوک پشت سر تهیونگ راه افتاد ،پسرک با دیدن صحنه ی مقابلش با چشم های گرد شده به فرمانده نگاه کرد، سرباز های آن قسمت خیلی مرتب و حرفه ای تمرین میکردند ، کوک هم باید با آنها تمرین میکرد؟ کوک کاملا غرق صحنه مقابلش شده بود و متوجه صدای تهیونگ نشد که ازش خواسته همراهش برود ، ناگهان تهیونگ دست کوک را گرفت و همراه خودش برد ، کوک با حس دست سرد تهیونگ روی دست خودش ، بدنش داغ شد ، حس هیجان و استرس عجیبی به تک تک سلول های بدنش تزریق میشد
.
.
.
_ هِی مین ، این سرباز جدیده ، بهش آموزش بده
شوگا به سرتا پای کوک نگاه کرد
¥ اسمت چیه؟
دستِ کوک هنوز در دست تهیونگ بود ، کوک به حدی غرق فکر کردن راجع به تهیونگ بود که صدای شوگا را نشنید ، تهیونگ دست کوک را فشار داد و کوک را از دنیای افکارش بیرون آورد
+ کوک..جئون جونگ کوک
¥ از آشنایی باهات خوشبختم کوک ، من ژنرال مین یونگی هستم
+ خوشبختم از آشنایی باهاتون ژنرال مین
_ کوک ، سرباز خوبی باش
این اولین بار بود که فرمانده ، پسرک را به اسم کوچیک صدا زده بود ، چقدر اسمش از زبان فرمانده قشنگ تر شده بود ، کوک ناخودآگاه لبخندی زد
+ چشم فرمانده
تهیونگ دست کوک را رها کرد و روی شانه کوک ضربه کوچکی زد
_ موفق باشی
تهیونگ رفت..کوک و یونگی را تنها گذاشت
¥ خب بریم سراغ تمرین ، طبق چیزی که شنیدم هیچی از روش جنگیدن نمیدونی ، اما نگران نباش ، تمرین زیاد انجام بدی سریع یاد میگیری
+ چشم فرمانده
¥ گفتی چند سالته؟
+ هیجده
( یه پارت دیگه هم هست)
۱۳.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.