رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p³⁵
اهورا
چهار دکمه اولی پیرهنم رو باز گزاشتم و گوشه های پایینیش رو داخل شلوار انداختم ، پاهام بخاطر زاپا کامل تو دید بود ولی خب ، بیخیال ، گردنبند سه لاینم رو انداختم و دست بند و انگشتر ها هم که باید باشن ، ادکلن و به موهام ژل خیس زدم و بهشون حالت دادم ، هنوزم زیر چشمام قرمز بود و این اذیتم میکرد ، انگار شدیدا گریه کردم و قرمزی زیر چشام بخاطر پاک کردن اشکامه و بخاطر پوست و چشمای روشنم بیشتر تو دید بود
بلاخره در خونه باز شد و مانی و داریوش و نیک وارد خونه شدن ، طوری تیپ زده بودن هرکسی میدیدشون با خودش میگفت اینا میرن عروسی ؟ مانی با بعد از بر انداز کردنم مدام سوت میکشید و داریوش بخاطر اتلاف وقت و دیر شدن غر میزد
•••
ماشین جلوی دروازه بزرگی از حرکت ایستاد ، نگهبان بعد از چک کردن اسمامون داخل لیست مهمان مارو به داخل راهی کرد ، حیاط بزرگ و نورانی بود ، بعد از پارک ماشین پیاده شدیم
استرس و نگرانی مثل خره به جونم افتاده بود ، حس میکردم امادگیشو ندارم :
میخوام برم خونه
نیک سکوت در پیش گرفته بود ولی مانی و داریوش به جلو هولم میدادن :
تا اینجا اومدی دیگه راه برگشتی نیست داداشی
بلاخره وارد خونه شدیم همین اول راه صدای بالای دیجی سر و گوشام رو به درد انداخت
مثل جوجه اردکا دنبالشون راه میرفتم و بخاطر اینکه بین جمعیت گم نشم از پشت لبه کت نیک رو در دست گرفته بودم ، گوشه ای از مبل های ال مانند نشستیم و کمی بعد چند نفر به استقبالمون اومدن
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p³⁵
اهورا
چهار دکمه اولی پیرهنم رو باز گزاشتم و گوشه های پایینیش رو داخل شلوار انداختم ، پاهام بخاطر زاپا کامل تو دید بود ولی خب ، بیخیال ، گردنبند سه لاینم رو انداختم و دست بند و انگشتر ها هم که باید باشن ، ادکلن و به موهام ژل خیس زدم و بهشون حالت دادم ، هنوزم زیر چشمام قرمز بود و این اذیتم میکرد ، انگار شدیدا گریه کردم و قرمزی زیر چشام بخاطر پاک کردن اشکامه و بخاطر پوست و چشمای روشنم بیشتر تو دید بود
بلاخره در خونه باز شد و مانی و داریوش و نیک وارد خونه شدن ، طوری تیپ زده بودن هرکسی میدیدشون با خودش میگفت اینا میرن عروسی ؟ مانی با بعد از بر انداز کردنم مدام سوت میکشید و داریوش بخاطر اتلاف وقت و دیر شدن غر میزد
•••
ماشین جلوی دروازه بزرگی از حرکت ایستاد ، نگهبان بعد از چک کردن اسمامون داخل لیست مهمان مارو به داخل راهی کرد ، حیاط بزرگ و نورانی بود ، بعد از پارک ماشین پیاده شدیم
استرس و نگرانی مثل خره به جونم افتاده بود ، حس میکردم امادگیشو ندارم :
میخوام برم خونه
نیک سکوت در پیش گرفته بود ولی مانی و داریوش به جلو هولم میدادن :
تا اینجا اومدی دیگه راه برگشتی نیست داداشی
بلاخره وارد خونه شدیم همین اول راه صدای بالای دیجی سر و گوشام رو به درد انداخت
مثل جوجه اردکا دنبالشون راه میرفتم و بخاطر اینکه بین جمعیت گم نشم از پشت لبه کت نیک رو در دست گرفته بودم ، گوشه ای از مبل های ال مانند نشستیم و کمی بعد چند نفر به استقبالمون اومدن
۱.۱k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.