گس لایتر/پارت ۲۶۵
بازگشت به حال:
چشماشو که خیس از اشک بود پاک کرد تا کسی چهره ی مرد مغروری که حالا به طور دردناکی شکسته شده بود رو نبینه...
همونی که به غرور و نبوغ خودش میبالید...
اشکاشو پاک کرد تا رد دلتنگی که ناشی از عشقی بود که زمانی دراز انکارش میکرد رو پاک کنه...
جی وون از عمارت بیرون اومد...
خسته تر و خشمگین تر از اونی بود که مثل قبل با ماشینش جلوش ظاهر بشه و محترمانه ازش درخواست کنه سوار بشه!
این بار حتی براش اهمیتی نداشت که اهل عمارت ایم اونو ببینن...
با عجله از ماشین پیاده شد و دنبال جی وون رفت...خیلی سریع بهش رسید...
پیرزن از پنجه ی دست نیرومندی که دور بازوش پیچید شدیدا جا خورد...برای یک لحظه نفس کشیدن و فراموش کرد
وقتی با چهره ی غضبناک جونگکوک مواجه شد ترجیح داد سکوت کنه....
انگشت اشارشو جلوی صورتش گرفته بود تا به جی وون تاکید کنه نباید صدایی از دهنش خارج بشه!
به اطرافش نگاه گذرایی انداخت و بعد از چک کردنش پیرزن رو دنبال خودش کشون کشون میبرد...
نفسای جی وون که از ترس به سختی بالا میومد و آزاد میشد به گوش جونگکوک میرسید...بعد از محو شدن توی تاریکی زیر درختای بلندی که بیرون از عمارت بود جی وون رو هل داد تا پشتش به دیوار خورد...
با اصابت پشتش به دیوار سخت آخ خفیفی کشید و کتفشو گرفت...
مرد روبه روش امشب ترسناکتر از همیشه بود... فکش منقبض شده بود...لب هاش از عصبانیت میلرزیدن...اما چشماش بخاطر لایه نازکی از اشک توی سیاهی شب میدرخشیدن...کنجکاو بود که چی اینقدر اعصاب جئون رو تحریک کرده که نیروی توی انگشتاش رو دو برابر کرده بود و شراره ی آتیش نگاهشو پررنگ تر...
روبروش ایستاد و سرشو جلو آورد... چونشو عقب داد و دستشو تهدیدآمیز روبروی جی وون گرفت...
جونگکوک: بگو ببینم!!!!
اون قرصا رو به بایول دادی...مگه نه؟!!!!
جی وون: ب...بله اقا
قرصارو همونطوری ک گفتید به خانوم دادم
جونگکوک: منو کودن فرض کردی...؟!!!!
بهت قول میدم ک اگه حقیقت و نگی امشب خونه نمیری!...تا همه چیو اعتراف نکنی مهمون منی!!!!!
جی وون: آقا... خواهش... میکنم... باور کنین... م... من هیچ کارم...مجبورم دستور کارفرمام و انجام بدم...
وقتی دید مقاومت میکنه و خیال اعتراف نداره جلو رفت و به یقش چنگ زد...
جونگکوک: نشنیدی چی گفتم..؟!!!... بایول بارداره... میدونم که بارداره!!!!
پس چطوری اون قرصا رو بهش دادی؟!!!!
وقتی شنید که قضیه ی باردار بودن بایول رو فهمیده دیگه امکان انکار نداشت... سکوت کرد... جونگکوک هنوز منتظر جواب بود... اما صبرش از جی وون لبریز شد...
دوباره دستشو گرفت و سمت ماشین بردش...
جونگکوک: شب درازی در پیش رو داریم پیرزن!
با دست دیگش که آزاد بود دست جونگکوک رو گرفت و سعی داشت مانعش بشه... خودشو عقب میکشید تا خلاص بشه اما زورش به نیرویی که توی انگشتای قفل شدش بود نمیچربید...
جز کوتاه اومدن چاره ای ندید...
جی وون: باشه آقا... میگم...خواهش میکنم بزارین برم...
یه ضرب رهاش کرد...
جونگکوک: میشنوم!
جی وون: وقتی قرصا رو بهم دادین اولش میخواستم به خانوم بدمش...اما وقتی چک کردم متوجه شدم برای خانومای باردار ضرر دارن...از طرفی نمیتونستم به شماهم بگم که انجامش نمیدم...اجازه نداشتم بارداری خانومو فاش بدم... تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به خود خانوم همه چیو بگم...ایشون گفتن تظاهر کنم انجامش دادم...خانوم بخاطر من اینطور جلوه داد که قرصا رو خورده و بیهوشه!...
با شنیدنش انگار سطلی پر از آب یخ روی سرش ریختن...
وقتی بایول رو میبوسیده و بی تابانه باهاش حرف میزده اون بیدار بوده...
به زحمت آب دهنشو قورت داد و بدون اینکه کلمه ی دیگه ای به جی وون بگه وسط خیابون رهاش کرد...
چشماشو که خیس از اشک بود پاک کرد تا کسی چهره ی مرد مغروری که حالا به طور دردناکی شکسته شده بود رو نبینه...
همونی که به غرور و نبوغ خودش میبالید...
اشکاشو پاک کرد تا رد دلتنگی که ناشی از عشقی بود که زمانی دراز انکارش میکرد رو پاک کنه...
جی وون از عمارت بیرون اومد...
خسته تر و خشمگین تر از اونی بود که مثل قبل با ماشینش جلوش ظاهر بشه و محترمانه ازش درخواست کنه سوار بشه!
این بار حتی براش اهمیتی نداشت که اهل عمارت ایم اونو ببینن...
با عجله از ماشین پیاده شد و دنبال جی وون رفت...خیلی سریع بهش رسید...
پیرزن از پنجه ی دست نیرومندی که دور بازوش پیچید شدیدا جا خورد...برای یک لحظه نفس کشیدن و فراموش کرد
وقتی با چهره ی غضبناک جونگکوک مواجه شد ترجیح داد سکوت کنه....
انگشت اشارشو جلوی صورتش گرفته بود تا به جی وون تاکید کنه نباید صدایی از دهنش خارج بشه!
به اطرافش نگاه گذرایی انداخت و بعد از چک کردنش پیرزن رو دنبال خودش کشون کشون میبرد...
نفسای جی وون که از ترس به سختی بالا میومد و آزاد میشد به گوش جونگکوک میرسید...بعد از محو شدن توی تاریکی زیر درختای بلندی که بیرون از عمارت بود جی وون رو هل داد تا پشتش به دیوار خورد...
با اصابت پشتش به دیوار سخت آخ خفیفی کشید و کتفشو گرفت...
مرد روبه روش امشب ترسناکتر از همیشه بود... فکش منقبض شده بود...لب هاش از عصبانیت میلرزیدن...اما چشماش بخاطر لایه نازکی از اشک توی سیاهی شب میدرخشیدن...کنجکاو بود که چی اینقدر اعصاب جئون رو تحریک کرده که نیروی توی انگشتاش رو دو برابر کرده بود و شراره ی آتیش نگاهشو پررنگ تر...
روبروش ایستاد و سرشو جلو آورد... چونشو عقب داد و دستشو تهدیدآمیز روبروی جی وون گرفت...
جونگکوک: بگو ببینم!!!!
اون قرصا رو به بایول دادی...مگه نه؟!!!!
جی وون: ب...بله اقا
قرصارو همونطوری ک گفتید به خانوم دادم
جونگکوک: منو کودن فرض کردی...؟!!!!
بهت قول میدم ک اگه حقیقت و نگی امشب خونه نمیری!...تا همه چیو اعتراف نکنی مهمون منی!!!!!
جی وون: آقا... خواهش... میکنم... باور کنین... م... من هیچ کارم...مجبورم دستور کارفرمام و انجام بدم...
وقتی دید مقاومت میکنه و خیال اعتراف نداره جلو رفت و به یقش چنگ زد...
جونگکوک: نشنیدی چی گفتم..؟!!!... بایول بارداره... میدونم که بارداره!!!!
پس چطوری اون قرصا رو بهش دادی؟!!!!
وقتی شنید که قضیه ی باردار بودن بایول رو فهمیده دیگه امکان انکار نداشت... سکوت کرد... جونگکوک هنوز منتظر جواب بود... اما صبرش از جی وون لبریز شد...
دوباره دستشو گرفت و سمت ماشین بردش...
جونگکوک: شب درازی در پیش رو داریم پیرزن!
با دست دیگش که آزاد بود دست جونگکوک رو گرفت و سعی داشت مانعش بشه... خودشو عقب میکشید تا خلاص بشه اما زورش به نیرویی که توی انگشتای قفل شدش بود نمیچربید...
جز کوتاه اومدن چاره ای ندید...
جی وون: باشه آقا... میگم...خواهش میکنم بزارین برم...
یه ضرب رهاش کرد...
جونگکوک: میشنوم!
جی وون: وقتی قرصا رو بهم دادین اولش میخواستم به خانوم بدمش...اما وقتی چک کردم متوجه شدم برای خانومای باردار ضرر دارن...از طرفی نمیتونستم به شماهم بگم که انجامش نمیدم...اجازه نداشتم بارداری خانومو فاش بدم... تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به خود خانوم همه چیو بگم...ایشون گفتن تظاهر کنم انجامش دادم...خانوم بخاطر من اینطور جلوه داد که قرصا رو خورده و بیهوشه!...
با شنیدنش انگار سطلی پر از آب یخ روی سرش ریختن...
وقتی بایول رو میبوسیده و بی تابانه باهاش حرف میزده اون بیدار بوده...
به زحمت آب دهنشو قورت داد و بدون اینکه کلمه ی دیگه ای به جی وون بگه وسط خیابون رهاش کرد...
۳۵.۷k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.