پارت ۱۲:)
پارت ۱۲:)
پول رو گرفت و گذاشت تو جیبش و از کارگاه زد بیرون. وقتی شکمش به قار و قور افتاد، به سمت خونه به راه افتاد. دم مغازه ی همیشگی ایستاد و
یه غذای آماده گرفت و به سمت آپارتمان به راه افتاد. وقتی به طبقش رسید دید که درِ واحدش کاملا بازه بعضی از وسایلش توی راهرو ریخته شدن و بعضی لباس هاش هم توی کارتونن به سمت اتاقش دویید و وقتی
وارد شد صاحبخونش رو با چندتا مرد دید که مشغول جمع کردن
وسایلش بودن.
جونگکوک تقریبا داد زد:
-اینجا چه خبره؟
صاحبخونش طلبکارانه گفت:
+بهت گفته بودم که باید اجارهتو تا آخر هفته بدی...
جونگکوک با عصبانیت گفت:آره گفتی... و امروز هم جمعه ست
مرد چپ چپ نگاهش کرد:
+خب... تو پولی داری که اجارهتو بدی؟
نه ولی...
+همونی که بهت گفتم... نتونستی اجارتو بدی پس وسایلتو جمع و جورکن...
صاحبخونش در حالی که داد میزد ادامه داد:
+یک ساعت بهت وقت میدم خرت و پرتاتو از اینجا ببری...
- ولی... من نمیتونم...
چیزی نمونده بود گریش بگیره.
صاحبخونش داد زد:+فقط یک ساعت بچه جون!
و به مردایی که تو اتاق بودن اشاره کرد تا همراهش برن بیرون. مرد موقع بیرون رفتن چشمش به کیسه ی پلاستیکی ای افتاد که جونگکوک توی
مشتش محکم فشارش میداد و توی کیسه کنسرو غذایی بود. پلاستیک رو از دستش گرفت و جونگکوک رو به سمتی هل داد و از سر تمسخر و کاری که کرده بود خندش گرفت از اتاق رفت بیرون و درو محکم پشت سرش به هم کوبوند.
قطره های اشک آروم از روی گونه هاش به پایین میغلتیدن ولی
جونگکوک تصمیم گرفت محکمتر از چیزی که هست باشه ،به خودش
اومد و جنبید تا وسایل کمی هم که داشت جمع کنه وسایلش رو توی
چندتا کیف جا داد و بقیشون هم گذاشت تو جعبه هایی که از همسایش گرفته بود تصمیم گرفت آبی به سر و روش بزنه و لباسهاش رو عوض کنه یک
ساعت بعد صاحبخونش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه واحد رو تحویل
گرفت جوری مغرورانه نگاهش کرد که باعث شد رنگِ پسر بپره.
جونگکوک وسایلش رو که تو یک کوله ی مسافرتی یک ساک بندی و چندتا کیسه و یک کارتون جا داده بود برداشت و از ساختمون زد بیرون.
باد بیرحمانه تو خیابون میپیچید نگاهی به دور و برش انداخت.
جونگکوک هیچ جایی برای موندن نداشت...
به همین سادگی، اون شب بیخانمان شده بود...
بمونید توش😂...
پول رو گرفت و گذاشت تو جیبش و از کارگاه زد بیرون. وقتی شکمش به قار و قور افتاد، به سمت خونه به راه افتاد. دم مغازه ی همیشگی ایستاد و
یه غذای آماده گرفت و به سمت آپارتمان به راه افتاد. وقتی به طبقش رسید دید که درِ واحدش کاملا بازه بعضی از وسایلش توی راهرو ریخته شدن و بعضی لباس هاش هم توی کارتونن به سمت اتاقش دویید و وقتی
وارد شد صاحبخونش رو با چندتا مرد دید که مشغول جمع کردن
وسایلش بودن.
جونگکوک تقریبا داد زد:
-اینجا چه خبره؟
صاحبخونش طلبکارانه گفت:
+بهت گفته بودم که باید اجارهتو تا آخر هفته بدی...
جونگکوک با عصبانیت گفت:آره گفتی... و امروز هم جمعه ست
مرد چپ چپ نگاهش کرد:
+خب... تو پولی داری که اجارهتو بدی؟
نه ولی...
+همونی که بهت گفتم... نتونستی اجارتو بدی پس وسایلتو جمع و جورکن...
صاحبخونش در حالی که داد میزد ادامه داد:
+یک ساعت بهت وقت میدم خرت و پرتاتو از اینجا ببری...
- ولی... من نمیتونم...
چیزی نمونده بود گریش بگیره.
صاحبخونش داد زد:+فقط یک ساعت بچه جون!
و به مردایی که تو اتاق بودن اشاره کرد تا همراهش برن بیرون. مرد موقع بیرون رفتن چشمش به کیسه ی پلاستیکی ای افتاد که جونگکوک توی
مشتش محکم فشارش میداد و توی کیسه کنسرو غذایی بود. پلاستیک رو از دستش گرفت و جونگکوک رو به سمتی هل داد و از سر تمسخر و کاری که کرده بود خندش گرفت از اتاق رفت بیرون و درو محکم پشت سرش به هم کوبوند.
قطره های اشک آروم از روی گونه هاش به پایین میغلتیدن ولی
جونگکوک تصمیم گرفت محکمتر از چیزی که هست باشه ،به خودش
اومد و جنبید تا وسایل کمی هم که داشت جمع کنه وسایلش رو توی
چندتا کیف جا داد و بقیشون هم گذاشت تو جعبه هایی که از همسایش گرفته بود تصمیم گرفت آبی به سر و روش بزنه و لباسهاش رو عوض کنه یک
ساعت بعد صاحبخونش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه واحد رو تحویل
گرفت جوری مغرورانه نگاهش کرد که باعث شد رنگِ پسر بپره.
جونگکوک وسایلش رو که تو یک کوله ی مسافرتی یک ساک بندی و چندتا کیسه و یک کارتون جا داده بود برداشت و از ساختمون زد بیرون.
باد بیرحمانه تو خیابون میپیچید نگاهی به دور و برش انداخت.
جونگکوک هیچ جایی برای موندن نداشت...
به همین سادگی، اون شب بیخانمان شده بود...
بمونید توش😂...
۱۵.۷k
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.