پارت ۲۷ *My alpha*
اهانی گفت و شروع کرد انجام دادن کارش.روی صندلی نشستم و به سولمین نگاه کردم؛جوری که از درد صورتش جمع میشد جوری که اخم میکرد جوری که لبشو غنچه میکرد و هیسی میکشید..همه و همه جذاب بود.
"ای وای تهیونگگگگ"
با نگرانی گفتم
"چی شد"
"یادم رفت به جویا بگم با هم بریم"
چشم غره ای زدم و به پشتی صندلی تکیه دادم
"بهتر"
"نه کارت تموم شد میریم مدرسه بهش بگم"
"نمیشه نگی"
"نه"
هوفی کشیدم.من چطور نمیتوتم جلوی خواسته های اون مقامت کنم؟چرا؟
"تموم شد"
پزشک گفت و ازش تشکر کردم.پایین تخت جلو پای جونگکوک زانو زدم و گفتم
"بپر بالا"
خندید و همین کارو انجام داد.
از درمانگاه بیرون رفتیم و بعد از طی کردن مسافت کوتاهی سوار ماشینش کردم و خودمم سوار شدم.
"خب اول میریم خونهی شما"
"خب چرا سوار ماشین شدیم.داخل همین پکه"
چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم
"میدونم ولی کمرم میشکست اگه تا اونجا میبردمت"
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°
جلوی خونه نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم سولمین رو رو کولم انداختم و به سمت در قدم برداشتم زنگ و زدم
"بذارم زمین بابام با این وضع ببینمتم فکر میکنی باز کاری کردم که اینطوری گرفتیم"
در باز شد و پدرش با تعجب گفت
"الفا"
لبخندی زدم و وارد خونه شدم.مادرش از روی مبل بلند شد و ایستاد سولمین رو روی مبل نشوندم و با خنده برای مادرش دست تکون داد.
"سلامممم"
پدرش با نگرانی پرسید
"چیزی شده الفا؟"
"نه فقط سولمین به لباس احتیاج داشت."
به سولمین اشاره کردم که حالا تو بغل مادرش بود.
"اها..خب سولمین برو هر چی میخوای بردار"
سولمین خطاب به من گفت
"خب تهیونگ بیا کولم کن"
پدرش با حالت تحدید گفت
"ای وای تهیونگگگگ"
با نگرانی گفتم
"چی شد"
"یادم رفت به جویا بگم با هم بریم"
چشم غره ای زدم و به پشتی صندلی تکیه دادم
"بهتر"
"نه کارت تموم شد میریم مدرسه بهش بگم"
"نمیشه نگی"
"نه"
هوفی کشیدم.من چطور نمیتوتم جلوی خواسته های اون مقامت کنم؟چرا؟
"تموم شد"
پزشک گفت و ازش تشکر کردم.پایین تخت جلو پای جونگکوک زانو زدم و گفتم
"بپر بالا"
خندید و همین کارو انجام داد.
از درمانگاه بیرون رفتیم و بعد از طی کردن مسافت کوتاهی سوار ماشینش کردم و خودمم سوار شدم.
"خب اول میریم خونهی شما"
"خب چرا سوار ماشین شدیم.داخل همین پکه"
چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم
"میدونم ولی کمرم میشکست اگه تا اونجا میبردمت"
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°
جلوی خونه نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم سولمین رو رو کولم انداختم و به سمت در قدم برداشتم زنگ و زدم
"بذارم زمین بابام با این وضع ببینمتم فکر میکنی باز کاری کردم که اینطوری گرفتیم"
در باز شد و پدرش با تعجب گفت
"الفا"
لبخندی زدم و وارد خونه شدم.مادرش از روی مبل بلند شد و ایستاد سولمین رو روی مبل نشوندم و با خنده برای مادرش دست تکون داد.
"سلامممم"
پدرش با نگرانی پرسید
"چیزی شده الفا؟"
"نه فقط سولمین به لباس احتیاج داشت."
به سولمین اشاره کردم که حالا تو بغل مادرش بود.
"اها..خب سولمین برو هر چی میخوای بردار"
سولمین خطاب به من گفت
"خب تهیونگ بیا کولم کن"
پدرش با حالت تحدید گفت
۳۷.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.