✞رمان انتقام پارت 60
•انتقام•
پارت شصتم✞︎🖤
_یک ماه بعد_
ارسلان: از نیکا جدا شدم...
شناسنامه سفید گرفتم و هیچ اثری
از اون ازدواج کذایی نبود تو شناسنامم
از اون روز به بعد حتی ی بارم دیانارو ندیدم
به بهونه دیدنش میرفتم پیش بچها
ولی اون با دخترا تنهایی میرفت بیرون
امروز عقد نیکا و متین بود و
قرار بود ی مهمونی تقریبا بزرگ تو باغ متین بگیرن
به امید اینکه شاید دیانام بیاد میخواستم برم
شاید بگم خیلی دلم تنگ شده بود واسش
و الانم میدونستم که دیگه دوسم نداره
بیشتر فکر و خیال میکردم هر روز به خودم میگم
کاش دستم میشکست و اون سیلی و بهش نمیزدم
ولی پشیمونی من فایده ای نداره
فقط به امید اینکه ی بار دیگه اسممو از لبای دیانا بشنوم
میتونم بگم نفس میکشیم
اخرین بار منو اقای کاشی خطاب کرد
این خیلی سنگین بود برام...
____
دیانا: امروز میدونستم با ارسلان رو به رو میشم
ولی تو این ی ماه عشقی که بهش داشتم و چال کردم
ولی هنوز فراموشش نکردم
باز ترین لباس ممکن و برداشتم امشب میخواستم
حسابی ارسلان و حرس بدم ی لباس شب مشکی
که از پشت کامل باز بود
ولی از جلو یقه بازش و هشت مانندش
خود نمایی میکرد و برداشتم
قرار بود اتوسا بیاد دنبال با دخترا بریم عقد متین خیلی براش خوشحال بودم که به عشق رسیده ولی دروغ نگم ی کوچولو حسودی کردم..
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیال در اورد...
_بنال اتوسا
+بیشور جای سلام دادنته؟
_سلام خب بنال
+بیست دقیقه دیگه جلوی در خونتم..
_باشه حله
+مراقب خوشگلیات باش
دیانا: ی مانتو صورتی کمرنگ تنگ و کوتاه پوشیدم
با ی شلوار مام استایل مشکی
شالمو رو سرم مرتب کردم
طبق عادتم رژ بنفش رنگم و برداشتم
و چند بار روز لبم کشیدم
ی خط چشم گربه ای هم کشیدم
که با صدای زنگگوشیم از خونه اومدن بیرون
با دیدن ماشین اتوسا پریدم تو ماشین...
اتوسا: دیانا اگه من جای ی پسر تو خیابون بودم خام خام میخوردمت...
مهدیس: دافی شده برای خودشا..
پانیذ: فک کنم میخواد واسه اقا ارسلان دلبری کنه...
دیانا: دلبری واسه اقای کاشی؟
مهدیس: اقای کاشی؟
دیانا: دوست ندارم اسمشو به زبونم بیارم سخته فهمیدنش...
مهدیس: باشه نخور منو
اتوسا: بسه بریم که قرارا کلی بترکونیم...
پارت شصتم✞︎🖤
_یک ماه بعد_
ارسلان: از نیکا جدا شدم...
شناسنامه سفید گرفتم و هیچ اثری
از اون ازدواج کذایی نبود تو شناسنامم
از اون روز به بعد حتی ی بارم دیانارو ندیدم
به بهونه دیدنش میرفتم پیش بچها
ولی اون با دخترا تنهایی میرفت بیرون
امروز عقد نیکا و متین بود و
قرار بود ی مهمونی تقریبا بزرگ تو باغ متین بگیرن
به امید اینکه شاید دیانام بیاد میخواستم برم
شاید بگم خیلی دلم تنگ شده بود واسش
و الانم میدونستم که دیگه دوسم نداره
بیشتر فکر و خیال میکردم هر روز به خودم میگم
کاش دستم میشکست و اون سیلی و بهش نمیزدم
ولی پشیمونی من فایده ای نداره
فقط به امید اینکه ی بار دیگه اسممو از لبای دیانا بشنوم
میتونم بگم نفس میکشیم
اخرین بار منو اقای کاشی خطاب کرد
این خیلی سنگین بود برام...
____
دیانا: امروز میدونستم با ارسلان رو به رو میشم
ولی تو این ی ماه عشقی که بهش داشتم و چال کردم
ولی هنوز فراموشش نکردم
باز ترین لباس ممکن و برداشتم امشب میخواستم
حسابی ارسلان و حرس بدم ی لباس شب مشکی
که از پشت کامل باز بود
ولی از جلو یقه بازش و هشت مانندش
خود نمایی میکرد و برداشتم
قرار بود اتوسا بیاد دنبال با دخترا بریم عقد متین خیلی براش خوشحال بودم که به عشق رسیده ولی دروغ نگم ی کوچولو حسودی کردم..
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیال در اورد...
_بنال اتوسا
+بیشور جای سلام دادنته؟
_سلام خب بنال
+بیست دقیقه دیگه جلوی در خونتم..
_باشه حله
+مراقب خوشگلیات باش
دیانا: ی مانتو صورتی کمرنگ تنگ و کوتاه پوشیدم
با ی شلوار مام استایل مشکی
شالمو رو سرم مرتب کردم
طبق عادتم رژ بنفش رنگم و برداشتم
و چند بار روز لبم کشیدم
ی خط چشم گربه ای هم کشیدم
که با صدای زنگگوشیم از خونه اومدن بیرون
با دیدن ماشین اتوسا پریدم تو ماشین...
اتوسا: دیانا اگه من جای ی پسر تو خیابون بودم خام خام میخوردمت...
مهدیس: دافی شده برای خودشا..
پانیذ: فک کنم میخواد واسه اقا ارسلان دلبری کنه...
دیانا: دلبری واسه اقای کاشی؟
مهدیس: اقای کاشی؟
دیانا: دوست ندارم اسمشو به زبونم بیارم سخته فهمیدنش...
مهدیس: باشه نخور منو
اتوسا: بسه بریم که قرارا کلی بترکونیم...
۲۱.۷k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.