حسودی🔷️ ◇Part 22◇
بورام: دکتر دخترم چیشد؟
دکتر: عمل موفقیت آمیز بود اما..
بورام: اما چی؟
دکتر: دخترتون وارد کما شده و معلوم نیست که بهوش بیاد یا نه
جین: چی!
دکتر: متاسفم ولی هیچی معلوم نیست چون به سر دخترتون ضربه خیلی شدیدی وارد شده و همین که تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم خیلی هنر کردیم دیگه از این به بعدش به مقاومت دخترتون بستگی داره
دکتر بعد از گفتن این حرف رفت و من و جینو تنها گذشت ، من باورم نمیشه که بچم اونم توی روزی که به آرزوش رسید این بلا سرش اومد ، اشک از چشمام جاری شد و دیگه چیزی رو نمیدیدم سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چیشد
(جین)
بعد از رفتن دکتر حال من و بورام خیلی بد شد ، چند ثانیه ای گذشت که دیدم بورام از حال رفت ، قبل لز اینکه بورام بیوفته گرفتمش و پرستار اومد کمکم و بردیمش به یکی از اتاق ها و بهش سرم وصل کردن منم یک گوشه نشستم و شروع به گریه کردن کردم ، دو ساعتی گذشت که دیدم صدای بورام به گوشم میرسه بلند شدم رفتم بالای سرش و اونم چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد
بورام: جین منو ببر پیش بچم
جین: باشه عزیزم آروم باش
رفتم پرستار رو صدا کردم و اون اومد سرم رو از دست بورام جدا کرد و ما رفتیم سمت بخش و از پرستار اجازه گرفتیم و وارد اتاقی شدیم که آچا بستری بود توش ، به محض وردمون بورام رفت سمت آچا
بورام: دختر قشنگم چه بلایی سرت اومده
بورام کنار تخت نشست و دست آچارو گرفت و شروع به گریه کردن کرد
بورام: چرا باید تو مهم ترین روز زندگیت این بلا سرت بیاد آخه
منم همراه با بورام شروع به گریه کردم و دیگه کنترلی روی خودم نداشتم
[پرش زمانی به سه سال بعد]
(بورام)
الان سه سال از زمانی که آچا وارد کما شده گذشته و الان سه ساله که دخترم روی تخت بیمارستان بدون هیچ ریکشن و حرکتی خوابیده ، چندین بار دکترا گفتن که رضایت بدیم که دستگاه هارو ازش جدا کنن ولی ما اینکارو نکردیم ، ما نمیتونستیم اون برگه که رضایت به مرگ بچمون هست رو امضا کنیم ، امروزم مثل همیشه رفتم پیش آچا و باهاش حرف زدم
بورام: دخترم نمیخوای بیدار بشی بسته دیگه چقدر دیگه میخوای بخوابی زندگی من نمیگی دلمون برات تنگ میشه
همینطور داشتم باهاش حرف که ....
کپی ممنوع ❌
دکتر: عمل موفقیت آمیز بود اما..
بورام: اما چی؟
دکتر: دخترتون وارد کما شده و معلوم نیست که بهوش بیاد یا نه
جین: چی!
دکتر: متاسفم ولی هیچی معلوم نیست چون به سر دخترتون ضربه خیلی شدیدی وارد شده و همین که تونستیم جلوی خونریزی رو بگیریم خیلی هنر کردیم دیگه از این به بعدش به مقاومت دخترتون بستگی داره
دکتر بعد از گفتن این حرف رفت و من و جینو تنها گذشت ، من باورم نمیشه که بچم اونم توی روزی که به آرزوش رسید این بلا سرش اومد ، اشک از چشمام جاری شد و دیگه چیزی رو نمیدیدم سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چیشد
(جین)
بعد از رفتن دکتر حال من و بورام خیلی بد شد ، چند ثانیه ای گذشت که دیدم بورام از حال رفت ، قبل لز اینکه بورام بیوفته گرفتمش و پرستار اومد کمکم و بردیمش به یکی از اتاق ها و بهش سرم وصل کردن منم یک گوشه نشستم و شروع به گریه کردن کردم ، دو ساعتی گذشت که دیدم صدای بورام به گوشم میرسه بلند شدم رفتم بالای سرش و اونم چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد
بورام: جین منو ببر پیش بچم
جین: باشه عزیزم آروم باش
رفتم پرستار رو صدا کردم و اون اومد سرم رو از دست بورام جدا کرد و ما رفتیم سمت بخش و از پرستار اجازه گرفتیم و وارد اتاقی شدیم که آچا بستری بود توش ، به محض وردمون بورام رفت سمت آچا
بورام: دختر قشنگم چه بلایی سرت اومده
بورام کنار تخت نشست و دست آچارو گرفت و شروع به گریه کردن کرد
بورام: چرا باید تو مهم ترین روز زندگیت این بلا سرت بیاد آخه
منم همراه با بورام شروع به گریه کردم و دیگه کنترلی روی خودم نداشتم
[پرش زمانی به سه سال بعد]
(بورام)
الان سه سال از زمانی که آچا وارد کما شده گذشته و الان سه ساله که دخترم روی تخت بیمارستان بدون هیچ ریکشن و حرکتی خوابیده ، چندین بار دکترا گفتن که رضایت بدیم که دستگاه هارو ازش جدا کنن ولی ما اینکارو نکردیم ، ما نمیتونستیم اون برگه که رضایت به مرگ بچمون هست رو امضا کنیم ، امروزم مثل همیشه رفتم پیش آچا و باهاش حرف زدم
بورام: دخترم نمیخوای بیدار بشی بسته دیگه چقدر دیگه میخوای بخوابی زندگی من نمیگی دلمون برات تنگ میشه
همینطور داشتم باهاش حرف که ....
کپی ممنوع ❌
۵۸.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.