Fic Angel in Satan's Void P¹⁸
جیمین: خودت خواستی (یه بشکن زد که لباس ات عوض شد)
جیمین: اهوم خوبه سلیقم (میره سمت ات و صورتشو نوازش میکنه)
ات:ا.. الان تو چکار کردی ها
جیمین: بیشترازاینا میتونم برات انجام بدم بیبی
ات:به من نگووو بیبیییی *عصبی*داد*
جیمین: سرمن داد نزن من هرچی دوست داشته باشم صدات میکنممم فهمیدیی هیچ کس نمیتونه جلومو بگیره *عصبی*فریاد*
ات:هه فکر کردی قدرت داری میتونی هرکاری دلت میخواد باهام بکنی ها ازت متنفرم دیگه نمیخوام ببینمت امید وارم باقدرتات خوش باشی (پوزخند*عصبی*
جیمین: توهیجا نمیری فهمیدی من پیش تو دل سیاه شکستم روشن شد نزار دوباره قلبم بشکنه ببخشید اگه دارم اینکارارو باهات میکنم بخاطر خودته اگه بری تو خطری افرادی هستن که تورو میخوان تو دامشون بندازن وازت سواستفاده کنن تا به اون چیزی که بخوان برسن
(این حرفارو گفت و ات رو بیهوش کرد و برد زیر زمین و به صندلی بستش)
جیمین: ببخشید ات من ببخش که باید عذابت بدم من عاشقتم و بخاطر تو اینکارو میکنم:*بغض*
ویو نوسنده:
پسرک عاشق عاشق دختر بود وچه میشه کرد وای دختر هیچ حسی به او نداشت ودوستش نداشت میخواست از پیشش بره ازش متنفر شد ولی جیمین نمیخواست اونو شکنجه بده بعد ساعت ها که ات هنوز بیهوش بود فکری به سرش زد که میتونست هنوز امیدی داشته باشه واون کار پاک کردن حافظه دختر بود وخاطرات قشنگی که برای ساخت تا دختر بداند که کسی هست و هنوز دوسش داره وخاطرات منفی راپاک کرد وزندگی خوشی را درخاطراتش جای گذاشت
جیمین: هه دیگه عمرا اگه بزارم بری کاری کردم که تااخر عمرت منو دوست داشته باشی (اینو گفت ووقتی کارش تموم شد اونو از صندلی باز کرد و براید استایل بغلش کرد و برد تو اتاق خودش روی تخت گذاشت و نشست روی دوزانوش و دست ات رو گرفت و بوس کرد جیمین خیلی خسته بود و کم کم چشاش گرم خواب شد و خوابید
*پرش به شب ساعت8:30*
ویو ات: اخ سرم من کجام اینجا کجاست سرمو برگردوندم دیدم
جیمین مثل یه بچه کیوت خوابیده (دوستان ات هیچی یادش نیست فقط اون خاطراطی که به مدت طولانی بجای گذاشته رو یادشه) دلم نیومد بیدارش کنم رفتم نزدیکش و گونه زیباشو بوسیدم که یکم تکون خورد و بیدار شد بهم لبخند زد ولی دوباره خوابید ولی دوباره چشاشو باز کرد از سرجاش بلند شد یه سورتی خودشو زد ولی تعجب کرد
ویو جیمین: توخواب بودم که یک جسم نرمی به صورتم برخورد کرد وقتی چشامو باز کردم دیدم ات گفتم شاید دارم خواب میبینم یه لبخند زدم بهش بعد چشامو بستم باخودم گفتم اگه اثر کرده شاید واقعا واقعی باشه چشامو باز کردم دیدم جلومه داره نگام میکنه سریع بلند شدم یکی خودمو زدم تا ببینم خوابه یاواقعیت دیدم واقعی که سریع رفتم وبغلش کردم (واناالله وانا الیه راجعون من برم لف بدم صبر کنید دارم برات جیمین جان هنوز تمام نشده)
که منو ازخودش جدا کرد تعجب کردم
ات: جیمین چیشده اتفاقی افتاده مگه ما تو جنگل نبودیم توخونه اینجا چکار میکنیم
جیمین: اخ یادم رفته بود الان چی بگم بهش اوفف یه چی میگم ولش کن خوب عزیزم میدونی حالت بد شد اوردمت اینجا گفتم اینجا بمونیم تا حالت خوب بشه(جیمین جان حرف منطقی تر نداشتی بگی ها)
ات: اها خوب کی میریم اونجا ها من اون خونه که تو جنگلرو بیشتر از اینجا دوست دارم
(جیمین جان حالا جواب بده من دخالتی نمیکنم)
جیمین: فردا میریم ولی قبلش من میرم یه جایی کاردارم باشه
ات: این موقع شب چه کاری داری
جیمین: عزیزم ساعت10دیر نیست یه کاری پیش اومده باید برم منتظرم نمون باشه عزیزم غذاتو بخور بعد بخواب نگرانم نشی باشه(خدایا از کجا شروع شد این مسئله🤲🏻😂🤦🏻♀️)
ات: باشه جیمینی ولی زود بیای باشه من بدون تو خوابم نمیبره *بالحن کیوت*
جیمین:......
خوب پارت قبلی رو حمایت نکردید تعداد لایکا کم بود ولی بازم گذاشتم
جیمین: اهوم خوبه سلیقم (میره سمت ات و صورتشو نوازش میکنه)
ات:ا.. الان تو چکار کردی ها
جیمین: بیشترازاینا میتونم برات انجام بدم بیبی
ات:به من نگووو بیبیییی *عصبی*داد*
جیمین: سرمن داد نزن من هرچی دوست داشته باشم صدات میکنممم فهمیدیی هیچ کس نمیتونه جلومو بگیره *عصبی*فریاد*
ات:هه فکر کردی قدرت داری میتونی هرکاری دلت میخواد باهام بکنی ها ازت متنفرم دیگه نمیخوام ببینمت امید وارم باقدرتات خوش باشی (پوزخند*عصبی*
جیمین: توهیجا نمیری فهمیدی من پیش تو دل سیاه شکستم روشن شد نزار دوباره قلبم بشکنه ببخشید اگه دارم اینکارارو باهات میکنم بخاطر خودته اگه بری تو خطری افرادی هستن که تورو میخوان تو دامشون بندازن وازت سواستفاده کنن تا به اون چیزی که بخوان برسن
(این حرفارو گفت و ات رو بیهوش کرد و برد زیر زمین و به صندلی بستش)
جیمین: ببخشید ات من ببخش که باید عذابت بدم من عاشقتم و بخاطر تو اینکارو میکنم:*بغض*
ویو نوسنده:
پسرک عاشق عاشق دختر بود وچه میشه کرد وای دختر هیچ حسی به او نداشت ودوستش نداشت میخواست از پیشش بره ازش متنفر شد ولی جیمین نمیخواست اونو شکنجه بده بعد ساعت ها که ات هنوز بیهوش بود فکری به سرش زد که میتونست هنوز امیدی داشته باشه واون کار پاک کردن حافظه دختر بود وخاطرات قشنگی که برای ساخت تا دختر بداند که کسی هست و هنوز دوسش داره وخاطرات منفی راپاک کرد وزندگی خوشی را درخاطراتش جای گذاشت
جیمین: هه دیگه عمرا اگه بزارم بری کاری کردم که تااخر عمرت منو دوست داشته باشی (اینو گفت ووقتی کارش تموم شد اونو از صندلی باز کرد و براید استایل بغلش کرد و برد تو اتاق خودش روی تخت گذاشت و نشست روی دوزانوش و دست ات رو گرفت و بوس کرد جیمین خیلی خسته بود و کم کم چشاش گرم خواب شد و خوابید
*پرش به شب ساعت8:30*
ویو ات: اخ سرم من کجام اینجا کجاست سرمو برگردوندم دیدم
جیمین مثل یه بچه کیوت خوابیده (دوستان ات هیچی یادش نیست فقط اون خاطراطی که به مدت طولانی بجای گذاشته رو یادشه) دلم نیومد بیدارش کنم رفتم نزدیکش و گونه زیباشو بوسیدم که یکم تکون خورد و بیدار شد بهم لبخند زد ولی دوباره خوابید ولی دوباره چشاشو باز کرد از سرجاش بلند شد یه سورتی خودشو زد ولی تعجب کرد
ویو جیمین: توخواب بودم که یک جسم نرمی به صورتم برخورد کرد وقتی چشامو باز کردم دیدم ات گفتم شاید دارم خواب میبینم یه لبخند زدم بهش بعد چشامو بستم باخودم گفتم اگه اثر کرده شاید واقعا واقعی باشه چشامو باز کردم دیدم جلومه داره نگام میکنه سریع بلند شدم یکی خودمو زدم تا ببینم خوابه یاواقعیت دیدم واقعی که سریع رفتم وبغلش کردم (واناالله وانا الیه راجعون من برم لف بدم صبر کنید دارم برات جیمین جان هنوز تمام نشده)
که منو ازخودش جدا کرد تعجب کردم
ات: جیمین چیشده اتفاقی افتاده مگه ما تو جنگل نبودیم توخونه اینجا چکار میکنیم
جیمین: اخ یادم رفته بود الان چی بگم بهش اوفف یه چی میگم ولش کن خوب عزیزم میدونی حالت بد شد اوردمت اینجا گفتم اینجا بمونیم تا حالت خوب بشه(جیمین جان حرف منطقی تر نداشتی بگی ها)
ات: اها خوب کی میریم اونجا ها من اون خونه که تو جنگلرو بیشتر از اینجا دوست دارم
(جیمین جان حالا جواب بده من دخالتی نمیکنم)
جیمین: فردا میریم ولی قبلش من میرم یه جایی کاردارم باشه
ات: این موقع شب چه کاری داری
جیمین: عزیزم ساعت10دیر نیست یه کاری پیش اومده باید برم منتظرم نمون باشه عزیزم غذاتو بخور بعد بخواب نگرانم نشی باشه(خدایا از کجا شروع شد این مسئله🤲🏻😂🤦🏻♀️)
ات: باشه جیمینی ولی زود بیای باشه من بدون تو خوابم نمیبره *بالحن کیوت*
جیمین:......
خوب پارت قبلی رو حمایت نکردید تعداد لایکا کم بود ولی بازم گذاشتم
۵.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.