گس لایتر/پارت ۲۰۴
ماشینشو دید... پلاک ماشینو که از نظر گذروند متوجه شد که خودشه!
پشت سرش توقف کرد... با عجله پیاده شد و سمت ماشینش رفت...
کنار شیشه ی راننده ایستاد... نگاهش کرد...
توی ماشین به صندلیش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود...
یه ضربه ی آروم با انگشتش به شیشه زد...
چشمشو باز کرد و با چهره ی جی وو روبرو شد...
در دیگه ی ماشین رو باز کرد تا جی وو سوار بشه...
.
.
.
سوار شد و رو به بایول نشست...
جی وو: بایول... چت شده دختر!
بایول: نمیدونم... سرم خیلی درد میکنه... بدنمم گر گرفته
جی وو: پیاده شو ببرمت بیمارستان
بایول: کم کم دارم بهتر میشم... ولش کن
جی وو: اگر پیاده نشی زنگ میزنم به مادرت!
بایول: باشه... بریم...
.
.
.
.
توی بیمارستان دکتر معاینش کرد... جی وو کنار تختی که بایول روش دراز کشیده بود نشسته بود و با نگرانی منتظر نظر دکتر بود...
دکتر گوشی پزشکیشو از روی گوشش درآورد و در حالیکه سمت در میرفت تا بیرون بره گفت: مشکلی نیست... این علائم توی ماه اول طبیعیه... نگران نشین!...
جی وو با تصور اینکه بایول متوجه حرفای پزشک شده نگاهی به صورتش انداخت... ولی وقتی نگاه خیره و مبهوت بایول رو دید متوجه شد اونم چیزی نفهمیده...
بایول دو دستشو اطرافش گذاشت و آروم خودشو بالا کشید و به تخت تکیه داد...
با ترسی که از صداش مشهود بود پرسید: ببخشید... چی طبیعیه؟ منظورتون از ماه اول چیه؟....
پزشک در حالیکه دستکشای لاتکسش رو درمیاورد و توی سطل آشغال پرت میکرد گفت: بارداریتونو میگم... مگه نمیدونستین؟...
بایول از شنیدنش دچار شوک ناگهانی ای شد... چیزی در جواب دکتر نگفت... اون هم از اتاق خارج شد...
جی وو دستشو روی شونه ی بایول گذاشت... بایول بهش نگاه کرد...
جی وو: نمیدونستی؟...
در کسری از ثانیه چشمای روشنش پر از اشک شد... در جواب جی وو به آرومی سرشو تکون داد...
*****************************************
جونگکوک به خونه پیش مادرش برگشت...
وقتی دید که تنهایی یه گوشه نشسته طرفش رفت...
جونگکوک: اوما... چرا اینطوری تنها نشستی؟...
نایون به روبروش خیره بود....
نایون: جونگکوکا... پدرت... رفت!...
***************************************
توی ماشین کنار بایول نشسته بود... بایول از وقتی خبر بارداریشو شنیده بود توی بهت و حیرت فرو رفته بود... حرفی نمیزد...
این باعث میشد جی وو خیلی بیشتر نگرانش بشه... چون خوب میتونست درکش کنه... که چقدر سردرگمه... چقدر ترسیده...
با اشکی که از چشمش روی گونش سُر خورد جی وو دستشو برد و زیر چشمشو پاک کرد...
جی وو: بایول... خواهش میکنم انقد ناراحت نباش... نمیتونم ناراحتیتو ببینم
بایول: نباید از وجود بچه باخبر شه!
جی وو: جونگکوک؟
بایول: اهوم
جی وو: اما... اگر خودش بفهمه بدتر میشه!
بایول: مهم نیست... چیزی که الان اهمیت داره اینه که فعلا چیزی نفهمه... بعدا در مورد بچه تصمیم میگیرم...
پشت سرش توقف کرد... با عجله پیاده شد و سمت ماشینش رفت...
کنار شیشه ی راننده ایستاد... نگاهش کرد...
توی ماشین به صندلیش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود...
یه ضربه ی آروم با انگشتش به شیشه زد...
چشمشو باز کرد و با چهره ی جی وو روبرو شد...
در دیگه ی ماشین رو باز کرد تا جی وو سوار بشه...
.
.
.
سوار شد و رو به بایول نشست...
جی وو: بایول... چت شده دختر!
بایول: نمیدونم... سرم خیلی درد میکنه... بدنمم گر گرفته
جی وو: پیاده شو ببرمت بیمارستان
بایول: کم کم دارم بهتر میشم... ولش کن
جی وو: اگر پیاده نشی زنگ میزنم به مادرت!
بایول: باشه... بریم...
.
.
.
.
توی بیمارستان دکتر معاینش کرد... جی وو کنار تختی که بایول روش دراز کشیده بود نشسته بود و با نگرانی منتظر نظر دکتر بود...
دکتر گوشی پزشکیشو از روی گوشش درآورد و در حالیکه سمت در میرفت تا بیرون بره گفت: مشکلی نیست... این علائم توی ماه اول طبیعیه... نگران نشین!...
جی وو با تصور اینکه بایول متوجه حرفای پزشک شده نگاهی به صورتش انداخت... ولی وقتی نگاه خیره و مبهوت بایول رو دید متوجه شد اونم چیزی نفهمیده...
بایول دو دستشو اطرافش گذاشت و آروم خودشو بالا کشید و به تخت تکیه داد...
با ترسی که از صداش مشهود بود پرسید: ببخشید... چی طبیعیه؟ منظورتون از ماه اول چیه؟....
پزشک در حالیکه دستکشای لاتکسش رو درمیاورد و توی سطل آشغال پرت میکرد گفت: بارداریتونو میگم... مگه نمیدونستین؟...
بایول از شنیدنش دچار شوک ناگهانی ای شد... چیزی در جواب دکتر نگفت... اون هم از اتاق خارج شد...
جی وو دستشو روی شونه ی بایول گذاشت... بایول بهش نگاه کرد...
جی وو: نمیدونستی؟...
در کسری از ثانیه چشمای روشنش پر از اشک شد... در جواب جی وو به آرومی سرشو تکون داد...
*****************************************
جونگکوک به خونه پیش مادرش برگشت...
وقتی دید که تنهایی یه گوشه نشسته طرفش رفت...
جونگکوک: اوما... چرا اینطوری تنها نشستی؟...
نایون به روبروش خیره بود....
نایون: جونگکوکا... پدرت... رفت!...
***************************************
توی ماشین کنار بایول نشسته بود... بایول از وقتی خبر بارداریشو شنیده بود توی بهت و حیرت فرو رفته بود... حرفی نمیزد...
این باعث میشد جی وو خیلی بیشتر نگرانش بشه... چون خوب میتونست درکش کنه... که چقدر سردرگمه... چقدر ترسیده...
با اشکی که از چشمش روی گونش سُر خورد جی وو دستشو برد و زیر چشمشو پاک کرد...
جی وو: بایول... خواهش میکنم انقد ناراحت نباش... نمیتونم ناراحتیتو ببینم
بایول: نباید از وجود بچه باخبر شه!
جی وو: جونگکوک؟
بایول: اهوم
جی وو: اما... اگر خودش بفهمه بدتر میشه!
بایول: مهم نیست... چیزی که الان اهمیت داره اینه که فعلا چیزی نفهمه... بعدا در مورد بچه تصمیم میگیرم...
۳۰.۶k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.