قصر یا دریا پارت ۴ داخل قصر
قصر یا دریا پارت ۴ داخل قصر
از زبان نویسنده آن دو وارد اتاق پادشاه شدند پادشاه به پنجره نگاه میکرد ؟؟؟:با ما کاری داشتید سرورم پادشاه:مفلیس واینفییت شما ماهرترین افراد من هستید من شنیده کشتی هست که به کشتی دزدان داریایی حمله میکنه میخوام برید و اونارو به اینجا بیارید و اگر مقاومت کردن بکشیدشون هرچی نباشه اونام دزد دریایی هستن فهمیدید مفلیس:بله سرورم پادشاه:مرخسید
داستان از زبان اینفییت
واقعامسخرست مفلیس:آروم باش حالا هرچی که هست باید انجامش بدیم خودم میدونم (دقایقی بعد) وارد کشتی شدیم وقتی کشتی حرکت کرد مفلیس گفت آخرین بار در نزدیکی جزیره الماس دیده شدن خوشبختانه فقط چند ساعت راه هست باید بریم اون جا بعد داد زد به سمت جزیره الماس برید ناخدا هم چشمی گفت و حرکت کرد از مفلیس وپادشاه متنفره همش بهم دستور میدن
چند ساعت بعد داستان از زبان روژ
داشتم دیده بانی میدادم که یه کشتی نسبتن بزرگ دیدم داشتن میومدن سمت جزیره الماس خیلی سریع به سمتی که کاپیتان شدو وبقیه بودن رفتم وقتی رسیدم اون جا داد زدم یه کشتی داره به ما نزدیک می شه قبل از این که حرف دیگه ای بزنم یه نفر گفت به نظرت دیر نگفتی وقتی برگشتم پشت سرم یه خارپشت ویه شغال دیدم چطور این قدر زود رسیدن خدای من خارپشت :با کاپیتانتون کار داریم کجاست شدو:منم شما کی هستین؟
داستان از زبان شدو
مفلیس:ما از قصر میایم پادشاه خواستن شما رو ببینن من چرا اون وقت مفلیس:برای هم کاری پوزخندی زدم وگفتم اگه قبول کنیم چی به ما میرسه؟ مفلیس:شما چی می خواین من:پول وجواهر مفلیس:خب به نظر میاد به توافق رسیدیم بعد دستشو دراز کرد
از زبان نویسنده آن دو وارد اتاق پادشاه شدند پادشاه به پنجره نگاه میکرد ؟؟؟:با ما کاری داشتید سرورم پادشاه:مفلیس واینفییت شما ماهرترین افراد من هستید من شنیده کشتی هست که به کشتی دزدان داریایی حمله میکنه میخوام برید و اونارو به اینجا بیارید و اگر مقاومت کردن بکشیدشون هرچی نباشه اونام دزد دریایی هستن فهمیدید مفلیس:بله سرورم پادشاه:مرخسید
داستان از زبان اینفییت
واقعامسخرست مفلیس:آروم باش حالا هرچی که هست باید انجامش بدیم خودم میدونم (دقایقی بعد) وارد کشتی شدیم وقتی کشتی حرکت کرد مفلیس گفت آخرین بار در نزدیکی جزیره الماس دیده شدن خوشبختانه فقط چند ساعت راه هست باید بریم اون جا بعد داد زد به سمت جزیره الماس برید ناخدا هم چشمی گفت و حرکت کرد از مفلیس وپادشاه متنفره همش بهم دستور میدن
چند ساعت بعد داستان از زبان روژ
داشتم دیده بانی میدادم که یه کشتی نسبتن بزرگ دیدم داشتن میومدن سمت جزیره الماس خیلی سریع به سمتی که کاپیتان شدو وبقیه بودن رفتم وقتی رسیدم اون جا داد زدم یه کشتی داره به ما نزدیک می شه قبل از این که حرف دیگه ای بزنم یه نفر گفت به نظرت دیر نگفتی وقتی برگشتم پشت سرم یه خارپشت ویه شغال دیدم چطور این قدر زود رسیدن خدای من خارپشت :با کاپیتانتون کار داریم کجاست شدو:منم شما کی هستین؟
داستان از زبان شدو
مفلیس:ما از قصر میایم پادشاه خواستن شما رو ببینن من چرا اون وقت مفلیس:برای هم کاری پوزخندی زدم وگفتم اگه قبول کنیم چی به ما میرسه؟ مفلیس:شما چی می خواین من:پول وجواهر مفلیس:خب به نظر میاد به توافق رسیدیم بعد دستشو دراز کرد
۱.۱k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.