فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۳۴
از زبان سویونگ
گفتم: حالا که فهمیدی از اینجا برو
داشت می لنگید که جیمین بغلش کرد بعد یه نیم نگاهی بهم کرد و رفت لعنت بهتتتتتتت
اوففففف ، تهیونگ گفت: بهتره نادیده بگیریشون
( یک ماه بعد)
بابام یک ماه پیش از بیمارستان مرخص شد منم که توی زندگی روزانم در حال جنگ با جیمین هستم ، امروز تهیونگ منو به همراه دخترا یعنی لیا و مینا دعوت کرده خونشون برای نهار همون خونهای که جیمین و کوک هم هستن ، رفتیم خونشون خیلی بزرگ و قشنگه همه چیزش سفیده یه میزه فوق العاده چیده بودن تهیونگ و کوک نشستن منو دخترا هم نشستیم سره میز گفتم: پس جیمین کو ؟ تهیونگ گفت: برو بالا ببین اگر میتونی بیاریش بیار من که نتونستم
رفتم طبقه بالا یه اتاقی که درش باز بود آقا هم داشت گیم بازی میکرد یهو رفتم کناره گوشش گفتم: بامب 🤣🤣ترسید از خنده غش کردم گفت : دیوونهای تو مریضی گفتم : اِوا مگه نمیدونستی 🤣🤣گفتم : بیا بریم نهار بخوریم گفت : نمیام تو برو بخور از دستش گرفتم و کشیدم اینقدر کشیدم و کشیدم که افتادم توی بغلش اگر ولم میکرد میخوردم به تینه میزش گفتم: ببین ولم نکنیا وگرنه میوفتم میمیرم گفت: نترس ول نمیکنم با زور خودم صاف کردم دستش رو از دستم کشید گفت: از اتاقم برو بیرون گفتم: به جهنم هیچی نخور از قشنگی بمیر عوضی
رفتم بیرون توی حال غذام هم خوردم
موقع رفتن جیمین داشت از پنجره نگاه میکرد بخاطره اینکه حرصش رو در بیارم تهیونگ رو بغل کردم بهش لبخند زدم بالاخره اومدیم خونه.....
گفتم: حالا که فهمیدی از اینجا برو
داشت می لنگید که جیمین بغلش کرد بعد یه نیم نگاهی بهم کرد و رفت لعنت بهتتتتتتت
اوففففف ، تهیونگ گفت: بهتره نادیده بگیریشون
( یک ماه بعد)
بابام یک ماه پیش از بیمارستان مرخص شد منم که توی زندگی روزانم در حال جنگ با جیمین هستم ، امروز تهیونگ منو به همراه دخترا یعنی لیا و مینا دعوت کرده خونشون برای نهار همون خونهای که جیمین و کوک هم هستن ، رفتیم خونشون خیلی بزرگ و قشنگه همه چیزش سفیده یه میزه فوق العاده چیده بودن تهیونگ و کوک نشستن منو دخترا هم نشستیم سره میز گفتم: پس جیمین کو ؟ تهیونگ گفت: برو بالا ببین اگر میتونی بیاریش بیار من که نتونستم
رفتم طبقه بالا یه اتاقی که درش باز بود آقا هم داشت گیم بازی میکرد یهو رفتم کناره گوشش گفتم: بامب 🤣🤣ترسید از خنده غش کردم گفت : دیوونهای تو مریضی گفتم : اِوا مگه نمیدونستی 🤣🤣گفتم : بیا بریم نهار بخوریم گفت : نمیام تو برو بخور از دستش گرفتم و کشیدم اینقدر کشیدم و کشیدم که افتادم توی بغلش اگر ولم میکرد میخوردم به تینه میزش گفتم: ببین ولم نکنیا وگرنه میوفتم میمیرم گفت: نترس ول نمیکنم با زور خودم صاف کردم دستش رو از دستم کشید گفت: از اتاقم برو بیرون گفتم: به جهنم هیچی نخور از قشنگی بمیر عوضی
رفتم بیرون توی حال غذام هم خوردم
موقع رفتن جیمین داشت از پنجره نگاه میکرد بخاطره اینکه حرصش رو در بیارم تهیونگ رو بغل کردم بهش لبخند زدم بالاخره اومدیم خونه.....
۷۳.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.