short story 5
چشم های جیمین در اون لحظه اونقدر ترسناک شده بودن که انگار شاهزاده بی رحم تاریکی جلوش ایستاده بود و میتونست به انجیلی که مادرش توی خونه داشت تا آخر هر هفته باهاش دعا بخونه، قسم بخوره که یه سکته ناقص رو رد کرده و اگه بحث آبروش بیرون دفتر نبود، همونجا خودش رو خیس میکرد!
در جواب، فقط سری تکون داد و با سریع ترین حالت ممکن، از اتاق خارج شد. جیمین وقتی از رفتنش مطمئن شد، نگاهش رو به دختر خوندش داد. نفسش رو بیرون فرستاد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. به محض نشستن، بغضی که ثمره به قول خودش "گند"ش بود با صدای بلندی شکست و دست هاش، چشم های خیسش رو پوشوندن. چشم های جیمین با شنیدن صدای سوزناک هق هق هاش، گرد شدن و دستش رو به سمت صورتش برد تا دست هاش رو کنار بزنه و با چشم های خودش ببینه که اون داره گریه میکنه!
اون مثل همیشه، خیلی روی گریه های دختر عزیزش، یا همون معشوقه پنهانیش حساس بود!
گفت:
_ه...هی...چرا گریه می...
حرفش، با پس زده شدن دستش و رو برگردوندن دختر ازش، نصفه موند و تو شوک بیشتری فرو رفت. چی دختر کوچولوش رو به گریه انداخته و باعث شده بود که ازش دوری کنه!؟ حرف دلش!؟
نفس عمیقی کشید.
اون سرسخت تر از این حرف ها بود و مثل همیشه میدونست باید چطور اون دختر رو رام خودش کنه!
دوباره خودش رو جلو کشید و این بار با تموم تقلاهای دختر، بغلش کرد. سرش رو به سینه فشرد و اجازه داد عطر شیرین و تندش، آرامش همیشگی رو به دخترش بده و همزمان با لحن نرمی شروع به حرف زدن کرد:
_هی آروم باش! من پدرخوندتم...همونی که در هر شرایطی پشتت و پیشت بود!
گریه دختر بالا گرفت. چنگی به پیرهن مردونه جیمین زد و گفت:
_کاش نبودی! کاش هیچوقت پدرخوندم نبودی! کاش هیچوقت به فرزند خوندگی نمیگرفتیم!!!
جیمین چشم هاش رو روی هم فشرد و همزمان فشار نرمی به تن ظریف و لرزون دختر خوندش وارد کرد. با حرفی که چند دقیقه پیش به کیم زده بود، حالا خیلی خوب میتونست دلیل این حرف هاش رو بفهمه! پس چیزی نگفت. اجازه داد اون دختر هرچقدر میخواد توی آغوشش گریه کنه و هروقت آروم شد، باهاش حرف بزنه.
یه ربعی گذشت تا بالاخره گریه دختر بند اومد و تنها هق هق های خفه ای ازش موند. اون رو از خودش فاصله داد و به چشم های قرمزش نگاه کرد:
_بهتری!؟
آروم پرسید و دختر تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. جیمین "خوبه" ای زیر لب گفت و همزمان سرش رو تکون داد. نگاهش رو به سمت صندلی کنار دختر چرخوند، جلو کشیدش و رو به روی صندلی دختر تنظیمش کرد. نشست و صندلی دختر رو هم به سمت خودش چرخوند. سرش رو پایین انداخته بود و به جز فین فین هایی که هر چند ثانیه میکرد، هیچ صدای دیگه ای ازش شنیده نمیشد!
خودش رو جلو تر کشید، دست های ظریف دختر رو توی دست های مردونش گرفت و سعی کرد نگاهش رو به سمت خودش جلب کنه:
_من رو ببین...
اما دختر گوش نکرد و همچنان نگاهش رو از جیمین میدزدید. جیمین، دست هاش رو نرم فشرد و تکرار کرد:
_عزیزم...لطفا به من نگاه کن...
گفت و سعی کرد با جلو بردن و کج کردن سرش، نگاهش رو به خودش جلب کنه. دختر نفس عمیقی کشید. حالا که گفته بود، باید مسئولیتش رو هم قبول میکرد، مگه نه؟
با تردید، نگاهش رو به نگاه منتظر جیمین دوخت و لب هاش رو روی هم فشرد. جیمین لبخند محوی زد تا از استرس احتمالی دخترکوچولوش کم کنه. انگشت هاش رو لای انگشت های دختر برد و نگاهش رو بهشون داد:
_فکر کنم...دیگه باید بهت بگمش...
دختر ابروهاش رو بالا فرستاد و با صدایی گرفته از گریه گفت:
_چی رو بگی...؟
جیمین خیره به دست های قفل شدشون جواب داد:
_خب...اینکه...عاشق دختر خوندم شدم...اینکه...منم عاشقتم...!
چشم های دختر گرد شدن. احساس میکرد قلبش ایستاد! نفس بلندش توی سینه حبس شد و دست هاش که توی دست های جیمین بودن، شل شدن. نگاهش رو تند روی صورت جیمین میچرخوند. به اون چهره و اون چشم های غمگین نمیومد شوخی کنن! چون برای خودش اتفاق افتاده بود و به خوبی میتونست این موضوع رو بفهمه و درک کنه!
آروم لب زد:
در جواب، فقط سری تکون داد و با سریع ترین حالت ممکن، از اتاق خارج شد. جیمین وقتی از رفتنش مطمئن شد، نگاهش رو به دختر خوندش داد. نفسش رو بیرون فرستاد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. به محض نشستن، بغضی که ثمره به قول خودش "گند"ش بود با صدای بلندی شکست و دست هاش، چشم های خیسش رو پوشوندن. چشم های جیمین با شنیدن صدای سوزناک هق هق هاش، گرد شدن و دستش رو به سمت صورتش برد تا دست هاش رو کنار بزنه و با چشم های خودش ببینه که اون داره گریه میکنه!
اون مثل همیشه، خیلی روی گریه های دختر عزیزش، یا همون معشوقه پنهانیش حساس بود!
گفت:
_ه...هی...چرا گریه می...
حرفش، با پس زده شدن دستش و رو برگردوندن دختر ازش، نصفه موند و تو شوک بیشتری فرو رفت. چی دختر کوچولوش رو به گریه انداخته و باعث شده بود که ازش دوری کنه!؟ حرف دلش!؟
نفس عمیقی کشید.
اون سرسخت تر از این حرف ها بود و مثل همیشه میدونست باید چطور اون دختر رو رام خودش کنه!
دوباره خودش رو جلو کشید و این بار با تموم تقلاهای دختر، بغلش کرد. سرش رو به سینه فشرد و اجازه داد عطر شیرین و تندش، آرامش همیشگی رو به دخترش بده و همزمان با لحن نرمی شروع به حرف زدن کرد:
_هی آروم باش! من پدرخوندتم...همونی که در هر شرایطی پشتت و پیشت بود!
گریه دختر بالا گرفت. چنگی به پیرهن مردونه جیمین زد و گفت:
_کاش نبودی! کاش هیچوقت پدرخوندم نبودی! کاش هیچوقت به فرزند خوندگی نمیگرفتیم!!!
جیمین چشم هاش رو روی هم فشرد و همزمان فشار نرمی به تن ظریف و لرزون دختر خوندش وارد کرد. با حرفی که چند دقیقه پیش به کیم زده بود، حالا خیلی خوب میتونست دلیل این حرف هاش رو بفهمه! پس چیزی نگفت. اجازه داد اون دختر هرچقدر میخواد توی آغوشش گریه کنه و هروقت آروم شد، باهاش حرف بزنه.
یه ربعی گذشت تا بالاخره گریه دختر بند اومد و تنها هق هق های خفه ای ازش موند. اون رو از خودش فاصله داد و به چشم های قرمزش نگاه کرد:
_بهتری!؟
آروم پرسید و دختر تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. جیمین "خوبه" ای زیر لب گفت و همزمان سرش رو تکون داد. نگاهش رو به سمت صندلی کنار دختر چرخوند، جلو کشیدش و رو به روی صندلی دختر تنظیمش کرد. نشست و صندلی دختر رو هم به سمت خودش چرخوند. سرش رو پایین انداخته بود و به جز فین فین هایی که هر چند ثانیه میکرد، هیچ صدای دیگه ای ازش شنیده نمیشد!
خودش رو جلو تر کشید، دست های ظریف دختر رو توی دست های مردونش گرفت و سعی کرد نگاهش رو به سمت خودش جلب کنه:
_من رو ببین...
اما دختر گوش نکرد و همچنان نگاهش رو از جیمین میدزدید. جیمین، دست هاش رو نرم فشرد و تکرار کرد:
_عزیزم...لطفا به من نگاه کن...
گفت و سعی کرد با جلو بردن و کج کردن سرش، نگاهش رو به خودش جلب کنه. دختر نفس عمیقی کشید. حالا که گفته بود، باید مسئولیتش رو هم قبول میکرد، مگه نه؟
با تردید، نگاهش رو به نگاه منتظر جیمین دوخت و لب هاش رو روی هم فشرد. جیمین لبخند محوی زد تا از استرس احتمالی دخترکوچولوش کم کنه. انگشت هاش رو لای انگشت های دختر برد و نگاهش رو بهشون داد:
_فکر کنم...دیگه باید بهت بگمش...
دختر ابروهاش رو بالا فرستاد و با صدایی گرفته از گریه گفت:
_چی رو بگی...؟
جیمین خیره به دست های قفل شدشون جواب داد:
_خب...اینکه...عاشق دختر خوندم شدم...اینکه...منم عاشقتم...!
چشم های دختر گرد شدن. احساس میکرد قلبش ایستاد! نفس بلندش توی سینه حبس شد و دست هاش که توی دست های جیمین بودن، شل شدن. نگاهش رو تند روی صورت جیمین میچرخوند. به اون چهره و اون چشم های غمگین نمیومد شوخی کنن! چون برای خودش اتفاق افتاده بود و به خوبی میتونست این موضوع رو بفهمه و درک کنه!
آروم لب زد:
۴۱.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.