مثلث عشقی♡∆
مثلث عشقی♡∆
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠
*هینا و اما هم سنجو رو بغل میکنن*
هینا: سنجو، به نظرم بشو سرپناه سوزو، نه اینکه از مشکلاتش فراریش بده، اگه از هر مشکلی فراریش بدی، این دختر قوی تبدیل به یه آدم ترسو و ضعیف میشه، پس توی مشکلات دستشو بگیر و کمکش کن، فراریش نده
اما: موافقم
*سنجو داره آروم میشه*
*طبقه ی پایین پسرا*
ریندو: مایکی، ایزانا، سنجو منظوری نداشت، فقط اعصبانی بود همین
ایزانا: اما آدما حرفاشونو توی اعصبانیت میگن *همچنان بغض*
مایکی:*سکوت مطلق و بغض*
ران: بیخیال، کو اون پادشاه مغرور، کو اون مایکی شکست ناپذیر، شماها اینا نیستین
چیفویو: دیگه اونا نیستن چون عاشق شدن، ایزانا و مایکی، بهتون حق میدم که اینطوری باشین، چون دوست ندارین خودتونو عامل عذاب عشقتون بدودنین، اما، میدونستین که عشق از گیاهی گرفته شده که دور جفتش میپیچه و اونو خفه میکنه، پس چه بخواین چه نخواین عشق یه نوع عذاب به حساب میاد
باجی: قشنگ گفت
کاکوچو: من میرم یه سر به سوزو بزنم
هانما: به نظرم نرو، ضایع میشی
کاکوچو: حس میکنم میذاره ببینمش، اما، ایزانا، بهت هشدار داده بودم
*ذهن ایزانا*
*فلش بک روزی که فهمیدن کاکوچو برای سوزو عین خواهر میمونه و ایزانا کاکوچو رو برد تو اتاقش*
کاکوچو: ببخشید ایزانا، تو بهترین دوستم بودی و هستی، اما اگه یه تار مو از سر سوزو کم بشه، دیگه هیچی واسم مهم نیست، چون اون و برادرش تنها سپرده های برادر بزرگش به من هستن
*پایان فلش بک*
په-یان: هشدار چی؟؟
*کاکوچو رفت اتاق سوزو*
کاکوچو: سوزو، میشه بیام تو؟
سوزو: داداشی؟؟
کاکوچو: اوهوم خودمم بذار بیام تو
سوزو: زود میری؟
کاکوچو: هر وقت تو بخوای میرم
سوزو: بیا تو
*سوزو رفت قفل درو باز کرد و کاکوچو اومد تو اتاق سوزو و سر سوزو پایین بود و درو بست و دوباره قفل کرد*
کاکوچو: هی، چرا سرت پایینه، بهم نگاه کن
سوزو:*هیچی نمیگه و سرش همچنان پایینه*
*کاکوچو آروم سر سوزو رو بالا میاره و میبینه زیر چشماش از شدت گریه قرمز رو رد کرده و چشماش بشدت قرمزه*
کاکوچو: سوزو؟؟؟!
*سوزو کاکوچو رو بغل کرد و گریش دوباره شروع شد*
*کاکوچو هم سوزو رو بغل کرد*
کاکوچو: ششش، آروم باش
*کاکوچو آروم سوزو رو بلند میکنه و مثل یه بچه ی نوزاد که گریه میکنه آروم میزنه به کمرش*
کاکوچو توی ذهنش: همیشه وقتی سوزو خیلی کوچولو بود سوزویاکا اینجوری آروم به کمرش میزد و ارومش میکرد، حتی اینکار باعث میشد بخوابه، فک کنم الانم جواب بده
*و بله جواب داد و سوزو داشت آروم میشد*
*کاکوچو سوزو رو گذاشت رو تخت و یکم فکر کرد*
کاکوچو: اشکاتو پاک کن یه ایده ای دارم
سوزو: چه ایده ای؟؟
کاکوچو: خب....
☆پایان این پارت☆
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠
*هینا و اما هم سنجو رو بغل میکنن*
هینا: سنجو، به نظرم بشو سرپناه سوزو، نه اینکه از مشکلاتش فراریش بده، اگه از هر مشکلی فراریش بدی، این دختر قوی تبدیل به یه آدم ترسو و ضعیف میشه، پس توی مشکلات دستشو بگیر و کمکش کن، فراریش نده
اما: موافقم
*سنجو داره آروم میشه*
*طبقه ی پایین پسرا*
ریندو: مایکی، ایزانا، سنجو منظوری نداشت، فقط اعصبانی بود همین
ایزانا: اما آدما حرفاشونو توی اعصبانیت میگن *همچنان بغض*
مایکی:*سکوت مطلق و بغض*
ران: بیخیال، کو اون پادشاه مغرور، کو اون مایکی شکست ناپذیر، شماها اینا نیستین
چیفویو: دیگه اونا نیستن چون عاشق شدن، ایزانا و مایکی، بهتون حق میدم که اینطوری باشین، چون دوست ندارین خودتونو عامل عذاب عشقتون بدودنین، اما، میدونستین که عشق از گیاهی گرفته شده که دور جفتش میپیچه و اونو خفه میکنه، پس چه بخواین چه نخواین عشق یه نوع عذاب به حساب میاد
باجی: قشنگ گفت
کاکوچو: من میرم یه سر به سوزو بزنم
هانما: به نظرم نرو، ضایع میشی
کاکوچو: حس میکنم میذاره ببینمش، اما، ایزانا، بهت هشدار داده بودم
*ذهن ایزانا*
*فلش بک روزی که فهمیدن کاکوچو برای سوزو عین خواهر میمونه و ایزانا کاکوچو رو برد تو اتاقش*
کاکوچو: ببخشید ایزانا، تو بهترین دوستم بودی و هستی، اما اگه یه تار مو از سر سوزو کم بشه، دیگه هیچی واسم مهم نیست، چون اون و برادرش تنها سپرده های برادر بزرگش به من هستن
*پایان فلش بک*
په-یان: هشدار چی؟؟
*کاکوچو رفت اتاق سوزو*
کاکوچو: سوزو، میشه بیام تو؟
سوزو: داداشی؟؟
کاکوچو: اوهوم خودمم بذار بیام تو
سوزو: زود میری؟
کاکوچو: هر وقت تو بخوای میرم
سوزو: بیا تو
*سوزو رفت قفل درو باز کرد و کاکوچو اومد تو اتاق سوزو و سر سوزو پایین بود و درو بست و دوباره قفل کرد*
کاکوچو: هی، چرا سرت پایینه، بهم نگاه کن
سوزو:*هیچی نمیگه و سرش همچنان پایینه*
*کاکوچو آروم سر سوزو رو بالا میاره و میبینه زیر چشماش از شدت گریه قرمز رو رد کرده و چشماش بشدت قرمزه*
کاکوچو: سوزو؟؟؟!
*سوزو کاکوچو رو بغل کرد و گریش دوباره شروع شد*
*کاکوچو هم سوزو رو بغل کرد*
کاکوچو: ششش، آروم باش
*کاکوچو آروم سوزو رو بلند میکنه و مثل یه بچه ی نوزاد که گریه میکنه آروم میزنه به کمرش*
کاکوچو توی ذهنش: همیشه وقتی سوزو خیلی کوچولو بود سوزویاکا اینجوری آروم به کمرش میزد و ارومش میکرد، حتی اینکار باعث میشد بخوابه، فک کنم الانم جواب بده
*و بله جواب داد و سوزو داشت آروم میشد*
*کاکوچو سوزو رو گذاشت رو تخت و یکم فکر کرد*
کاکوچو: اشکاتو پاک کن یه ایده ای دارم
سوزو: چه ایده ای؟؟
کاکوچو: خب....
☆پایان این پارت☆
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•
۱۲.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.