پارت⁴:اولین مأموریت
کونیکیدا:این فرما رو امضا کن...این ورقو پر کن...اینکارو بکن...اون کارو بکن
وااااای!دیوونه شدم!فکر کنم تاشب کارم طول بکشه!
دازای:ری چان!برات ی مأموریت دارم!این کاغذا رو بگیر و با کیوکا و آتسوشی برو ساختمون شهرداری
من:آتسوشی؟
دازای:او یادم رفته بود!آتسوشی هم عضو آژانسه ولی دیروز کار داشت و با خواهر و برادر تانیزاکی تو ماموریت بودن...اکو هم ک کلا رفته هیروشیما تا با فرانسیس بجنگه...دوباره
من:تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود...
دازای:ببین برا کی دارم آسمون ریسمون میبافم...زود تر برو تو محوطه!اونا منتظرن
من:اوکی باو
وقتی از کافه تریا رد میشم ی دختر با مو های سرخ بهم لبخند میزنه...نمیشناسم ولی بنظر احل ژاپن نیست
_____________
(تو محوطه)
کیوکا چان:اوه بالاخره اومد!آتسوشی بهت معرفی میکنم:این ری چانه...ری چان!این آتسوشیه
تعظیم میکنم و میگم:از دیدنت خوشبختم آتسوشی سان
آتسوشی هم ب نشانه ادب تعظیم میکنه:منم همینطور ریاکو کاوای چان
من:ری چان صدام کن
بعد کیاکو رو بغل میکنم و با کاغذا میریم سمت ساختمون شهرداری
تو راه آتسوشی میگه:شما دوتا دقیقا برعکس همین...ولی برام تعجب آوره ک باهم انقدر صمیمی شدین
تو راه خواهر و برادر تانیزاکی رو دیدیم...نائومی چان تقریبا هم سن و سال من بود و یونیفورم مدرسه پوشیده بود
یونیچیرو هم تقریبا ۲ یا ۳ سال از من بزرگ تر بود و تی_شرت سفید پوشیده بود
نائومی:به آژانس خوش اومدی ری چان!امیدوارم اکو بهت گیر نده
آتسوشی:ممکنه خیلی اذیتت کنه پس زیاد دور و برش نپلک!
من از ترس دارم میلرزم و سعی میکنم یکم به کیاکو نزدیک شم
یونیچیرو:اوه بچهها نترسونینش
بعد دوباره راه میوفتیم به سمت شهر داری.
______________
پارت بعدی:ملاقات با اکوتاگاوا
وااااای!دیوونه شدم!فکر کنم تاشب کارم طول بکشه!
دازای:ری چان!برات ی مأموریت دارم!این کاغذا رو بگیر و با کیوکا و آتسوشی برو ساختمون شهرداری
من:آتسوشی؟
دازای:او یادم رفته بود!آتسوشی هم عضو آژانسه ولی دیروز کار داشت و با خواهر و برادر تانیزاکی تو ماموریت بودن...اکو هم ک کلا رفته هیروشیما تا با فرانسیس بجنگه...دوباره
من:تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود...
دازای:ببین برا کی دارم آسمون ریسمون میبافم...زود تر برو تو محوطه!اونا منتظرن
من:اوکی باو
وقتی از کافه تریا رد میشم ی دختر با مو های سرخ بهم لبخند میزنه...نمیشناسم ولی بنظر احل ژاپن نیست
_____________
(تو محوطه)
کیوکا چان:اوه بالاخره اومد!آتسوشی بهت معرفی میکنم:این ری چانه...ری چان!این آتسوشیه
تعظیم میکنم و میگم:از دیدنت خوشبختم آتسوشی سان
آتسوشی هم ب نشانه ادب تعظیم میکنه:منم همینطور ریاکو کاوای چان
من:ری چان صدام کن
بعد کیاکو رو بغل میکنم و با کاغذا میریم سمت ساختمون شهرداری
تو راه آتسوشی میگه:شما دوتا دقیقا برعکس همین...ولی برام تعجب آوره ک باهم انقدر صمیمی شدین
تو راه خواهر و برادر تانیزاکی رو دیدیم...نائومی چان تقریبا هم سن و سال من بود و یونیفورم مدرسه پوشیده بود
یونیچیرو هم تقریبا ۲ یا ۳ سال از من بزرگ تر بود و تی_شرت سفید پوشیده بود
نائومی:به آژانس خوش اومدی ری چان!امیدوارم اکو بهت گیر نده
آتسوشی:ممکنه خیلی اذیتت کنه پس زیاد دور و برش نپلک!
من از ترس دارم میلرزم و سعی میکنم یکم به کیاکو نزدیک شم
یونیچیرو:اوه بچهها نترسونینش
بعد دوباره راه میوفتیم به سمت شهر داری.
______________
پارت بعدی:ملاقات با اکوتاگاوا
۸۸۳
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.