part 32
به جونگکوک که مثل یه خرگوش کوچولو توی آشپزخونه درحال غذا درست کردن بود و سعی میکرد مثل پنگوئن راه نره که البته زیاد توش موفق نبود؛نگاه کرد.
از ظهر که دوباره اومدن اتاق و همه با نگاههای سنگینشون بهشون زل زدن،جونگکوک خیلی معذب بود و سعی میکرد با کسی حرف نزنه و به تهیونگ نگاه نکنه.کسی که بیشتر از همه نگاهش هردوی اونا رو اذیت کرد جیمین بود؛جوری که حسرتی که توی نگاهش بود قلب تهیونگ رو به درد آورد و حسادتی که توی چشماش موج میزد جونگکوک رو میترسوند!
جونگکوک غذاها رو روی میز گذاشت و همه پشت میز نشستن.جونگکوک با دیدن صندلی خالی تهیونگ،به تختش نگاه کرد و اونو درحالی که به تاج تخت تکیه داده بود،سیگار میکشید و داشت به جونگکوک نگاه میکرد دید و قلبش لرزید.
تهیونگ روی تک صندلی انتهای میز نشست و کمی از غذاشو خورد و به جونگکوک نگاه کرد که حتی نمیتونست درست روی صندلی بشینه و دست به غذاش نزده بود.جونگکوک هم بهش نگاه کرد که تهیونگ با چشم به غذاش اشاره کرد و بهش فهموند که باید غذاشو بخوره.
به اجبار کمی ازش خورد و بعد،بلند شد تا کمی روی تختش استراحت کنه چون ناسلامتی اون امروز یه دیک قطور رو توی سوراخ تنگ و باکرهاش تحمل کرده بود!
~~
از نیمه شب گذشته بود و چراغها خاموش بودن و همه توی خواب سنگینی سر میکردن ولی جونگکوک خوابش نمیبرد. با خودش فکر میکرد زمان خیلی کمی از به اینجا اومدنش گذشته و حالا اون عاشق شده؛عاشق یکی از مردهای اون زندان،عاشق رییس اونجا!
با فکر به جذابیت تهیونگ قلبش میلرزید و با فکر به امروز لبخند روی لباش مینشست.روی تخت به پهلوی راستش چرخید اما با دیدن تهیونگ که بهش نگاه میکرد چشماش گشاد شدن.
تهیونگ با دست اشاره کرد که به تختش بره و جونگکوک هم با کمترین صدا به سمتش رفت و زیر ملافه توی بغلش جا گرفت_بیدار بودی؟
اونقدری آروم حرف میزد که تهیونگ به زور میشنید.سر تکون داد و جونگکوک ادامه داد_من باید برم روی تخت خودم اگه یکی منو ببینه چی؟ _کسی نمیبینه تو صبح باید زودتر از همه بیدار شی...امشب پیش من بخواب
آروم پیشونیشو بوسید_بغل من از دردات کم میکنه
جونگکوک لبخندی زد و سرشو توی گردن تهیونگ برو و عطر سیگارشو نفس کشید.زمان زیادی طول نکشید که از گرمای بدنش همونطور که دستاش روی سینه تهیونگ مشت شده و سرش توی گردنش بود به خواب رفت.تهیونگ هم بعد از چندین بار بوسیدن گونه و گوشه چشمش،پلکاش سنگین شد و خوابید.
از ظهر که دوباره اومدن اتاق و همه با نگاههای سنگینشون بهشون زل زدن،جونگکوک خیلی معذب بود و سعی میکرد با کسی حرف نزنه و به تهیونگ نگاه نکنه.کسی که بیشتر از همه نگاهش هردوی اونا رو اذیت کرد جیمین بود؛جوری که حسرتی که توی نگاهش بود قلب تهیونگ رو به درد آورد و حسادتی که توی چشماش موج میزد جونگکوک رو میترسوند!
جونگکوک غذاها رو روی میز گذاشت و همه پشت میز نشستن.جونگکوک با دیدن صندلی خالی تهیونگ،به تختش نگاه کرد و اونو درحالی که به تاج تخت تکیه داده بود،سیگار میکشید و داشت به جونگکوک نگاه میکرد دید و قلبش لرزید.
تهیونگ روی تک صندلی انتهای میز نشست و کمی از غذاشو خورد و به جونگکوک نگاه کرد که حتی نمیتونست درست روی صندلی بشینه و دست به غذاش نزده بود.جونگکوک هم بهش نگاه کرد که تهیونگ با چشم به غذاش اشاره کرد و بهش فهموند که باید غذاشو بخوره.
به اجبار کمی ازش خورد و بعد،بلند شد تا کمی روی تختش استراحت کنه چون ناسلامتی اون امروز یه دیک قطور رو توی سوراخ تنگ و باکرهاش تحمل کرده بود!
~~
از نیمه شب گذشته بود و چراغها خاموش بودن و همه توی خواب سنگینی سر میکردن ولی جونگکوک خوابش نمیبرد. با خودش فکر میکرد زمان خیلی کمی از به اینجا اومدنش گذشته و حالا اون عاشق شده؛عاشق یکی از مردهای اون زندان،عاشق رییس اونجا!
با فکر به جذابیت تهیونگ قلبش میلرزید و با فکر به امروز لبخند روی لباش مینشست.روی تخت به پهلوی راستش چرخید اما با دیدن تهیونگ که بهش نگاه میکرد چشماش گشاد شدن.
تهیونگ با دست اشاره کرد که به تختش بره و جونگکوک هم با کمترین صدا به سمتش رفت و زیر ملافه توی بغلش جا گرفت_بیدار بودی؟
اونقدری آروم حرف میزد که تهیونگ به زور میشنید.سر تکون داد و جونگکوک ادامه داد_من باید برم روی تخت خودم اگه یکی منو ببینه چی؟ _کسی نمیبینه تو صبح باید زودتر از همه بیدار شی...امشب پیش من بخواب
آروم پیشونیشو بوسید_بغل من از دردات کم میکنه
جونگکوک لبخندی زد و سرشو توی گردن تهیونگ برو و عطر سیگارشو نفس کشید.زمان زیادی طول نکشید که از گرمای بدنش همونطور که دستاش روی سینه تهیونگ مشت شده و سرش توی گردنش بود به خواب رفت.تهیونگ هم بعد از چندین بار بوسیدن گونه و گوشه چشمش،پلکاش سنگین شد و خوابید.
۱.۲k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.